فرامرز نامه – بخش ۱۴۲ – برداشتن فرامرز،گنج گرشاسب را

چو یک هفته بنشست در پیشگاه

سپهبد چنین گفت با پادشاه

کز آن گنج گرشسب گرد سوار

که دادی به من زان نشان چند بار

کدامست بنمای اکنون به من

سزد گر ببیند این انجمن

برآمد شهنشه زجای نشست

ابا نامداران خسرو پرست

فرامرز یل نیز و ایران سپاه

برفتند از شهر تا جایگاه

زیک نیمه شهر،میلی نمود

بدان سان که دفتر نشانی نمود

زسنگ و زگچ بود میلی دراز

برآورده بالای او بیست یاز

فرامرز انداخت آن را زپای

پدید آمد آنجا یکی تیره جای

طلسمی بدیدند در تیره چاه

درو کرد شیر دلاور نگاه

زفیروزه مردی به اسبی ز زر

به دست اندرون خنجر جان سپر

نشسته برآن اسب زرین چنان

که گفتی به رزم اندر است این زمان

سپهبد فرامرز گرد دلیر

یکی را بفرمود رفتن به زیر

بدان تا ببیند که در ژرف چاه

چه چیز است وآن را چگونست راه

چو مرد اندر آن جایگه پانهاد

بگردید خنجر به کردار باد

به گردش زدش در زمان تیغ تیز

به ناگه برآورد ازو رستخیز

جهان پهلوان در شگفتی بماند

بسی زیر لب نام یزدان بخواند

ز درد جوان شد دلش پر نژند

همه گرد بر گرد چه را بکند

بدید آن همه بند و نیرنگ چاه

شکستند و روشن بدیدند راه

در آن جایگه شد یل پهلوان

تنی چند با او زنام آوران

یکی خوش سرا دید آراسته

زفیروزه و لعل پیراسته

ز زراندرو دید بسیار خم

که در وی شدی مرد با اسب،گم

سرخم همه برگرفته ز زر

به زنجیر پا بسته بر یکدگر

زیاقوت و فیروزه و گوهران

زلعل و زبرجد کران تا کران

بسی دید هر جایگه ریخته

به هر یک به دیگر برآمیخته

یکی لوح یاقوت چون آفتاب

به نیکی و خوبی چویک قطره آب

برو بر نوشته یکی پند خوب

سخن های نیک و برومند خوب

نوشته در آنجا چنان یافت شیر

که ای پرهنر پهلوان دلیر

جهانگیر پور سرافرازمن

پناه کیان و سر انجمن

زما باد بر تو فراوان درود

همیشه تو را نیکویی تارو پود

چو ایدر رسیدی به روشن روان

زفرتو این کشور قیروان

بهشتی بود باز با رنگ وبوی

زتیر توای شیر پرخاشجوی

زدوده شود تیرگی ها ازو

سوی خوبی آرد دگر باره روی

به پارنج خویش این گرانمایه گنج

ستان آنکه بردی فراوان ز رنج

ولی پند من سر به سر یاد گیر

جهان را زکارش همه باد گیر

که هر کس نماند جهان جاودان

مکن تیره بر خویشتن روز بخش

زبهر زمانه مکن دل دژم

به خوبی سرآور مخور هیچ غم

که گر بس بکوشی و گردآوری

رها بایدت کرده هم بگذری

مرا نیز بود ای پسر نای ونوش

دل ومغز دانا وهم چشم و گوش

بزرگی ونام و فزونی و بخت

جهان پهلوانی ابا تاج و تخت

به روی زمین بر نماند هیچ جای

که پیل من آنجای ننهاد پای

به شمشیر و تیر وبه گرز گران

شکستم بسی لشکر بیکران

بسی شیر و پیل و بسی اژدها

سرانشان جدا کرده ام بارها

به خنجر،دل کوه بشکافتم

زگیتی همه کام دل یافتم

هزارم فزون بود از عمر،بهر

گرفتم فراوان بسی مرز و شهر

چو هنگام ضحاک تازی نژاد

چو گاه فریدون با دین وداد

مرا راست بد کار و آسوده روز

ازآن پس که گشتیم گیتی فروز

چو گفتم که آرام خواهم گرفت

به آسودگی،جام خواهم گرفت

شبیخون سگالید ناگاه مرگ

گذر کرد پیکانش برخود و ترگ

زتختم سوی تیره خاک آورید

سرم ناگه اندر مغاک آورید

شما را سپردیم دیگر جهان

زما یاد بادا میان مهان

تویی مر مرا در جهان یادگار

که خشنود بادا زتو کردگار

چو دانستی ای نامور پهلوان

که گیتی نماند همی جاودان

زبهر جهان،رنج برتن منه

دلت را به بدروز هرگز مده

پی درهم وگنج،خود را مسوز

که نبود امید از شبی تا به روز

که ما از نهاده پشیمان شدیم

از این پس که در خاک،پنهان شدیم

به گیتی در آن کوش ای نامدار

که یزدان بود از تو خشنود وار

سپهبد چو برخواند اندرزباب

به چهره روان کرد از چشم آب

برآورد از دل یکی باد سرد

روان کرد از دیدگان آب زرد

فراوان زکار نیا یادکرد

از آن پس سر خم ها بازکرد

ببخشید از آن هر کسی را بسی

ازو شاد و خرم دل هر کسی

درآن مرز یک سال و شش مه بماند

ازآن پس سپاه ودلیران براند

دو منزل شه قیروان و سران

برفتند همراه آن پهلوان

بکردند بدرود با یکدگر

شه نامدار و یل نامور

قبلی «
بعدی »