فرامرز نامه – بخش ۱۵۷ – آوردن سیه دیو،گنج را به نزد فرامرز

سیه دیو،پویان و تازان برفت

خرامان سوی کوه تازید و رفت

زتاج و زتخت و ز در وگهر

غلام و فرستنده و سیم وزر

هم از اسب و از اشترو گوسفند

زگاوان که برکوه و در می روند

بیاورد چندان که هرکس که دید

سرانگشت حیرت به دندان گزید

سپهبد بدان گنج،خیره بماند

نهانی همه نام یزدان بخواند

بپرسید از دیو کین خواسته

کزو روی کشور شد آراسته

بگویی که چون گرد کردی همه

چنین گوسفندان و اسب و رمه

سیه دیو گفت ای جهان پهلوان

زهنگام ضحاک تا این زمان

بدین کوه و این دشت دارم نشست

جهانم چو یک مهره بد زیردست

بدین کوه سر هر شب آتش کنم

دل گمرهان را بدین خوش کنم

زنزدیک واز دور،هرکس که دید

که آتش به گردون زبانه کشید

نباشند آگه زنزدیک من

زتیغ وسنان و زآهنگ تن

بیایند نزدیک من بی گمان

اگر لشکری باشد ار کاروان

به یکبارشان پاک بی جان کنم

دل و دیده شان زار و پیچان کنم

همه چارپا و همه خواسته

نمانم که مویی شود کاسته

بیارم نهم از برکوهسار

تو این کوه را خوار مایه مدار

که امروز اگر تا به صد سالیان

ببینند این کوه کیشانیان

بیابند از این کوه،دینار وگنج

شوند از کشیدن سراسر به رنج

زدینار و گنجم خود اندازه نیست

همان گوهر و لعل از اینجا بسیست

فرامرز از آن ماند اندر شگفت

زگفتارش اندرزها برگرفت

که این دیو چندین بپیمود آز

بسی مردمان آوریده به کاز

بفرمود تا بارکرد آن همه

به پیش اندر افکند گنج ورمه

سوی لشکر خویشتن کرد روی

سیه دیو،پیش اندرون راه جوی

چو خور از برباختر زد درفش

همی گشت رنگ زمانه بنفش

سپهبد به لشکر گه خود رسید

یکایک سران سپه را بدید

همه برنهادند برخاک،سر

به نزد جهاندار فیروز گر

که دیدند او خرم و تندرست

نبایست رخشان به خوناب شست

سپهبد نشست از بر تخت زر

نشستند گردان بسته کمر

همه تازه روی وهمه شاد دل

از اندوه بگذشته آزاد دل

یکی جشنگه ساخت آن پهلوان

که گفتی برافشاند گردون روان

زشادی بخندید می در قدح

زعکسش هوا پر زقوس وقزح

پری چهرگان،دسته گل به دست

به کف،ساغر می همه نیم مست

رخ لاله گون از عرق پر گلاب

چو بر برگ نسرین چکیده شراب

بنالید ابریشم زبر زار

ز آواز او مست شد هوشیار

چو از باده سرمست شد سرفراز

به دل اندرش مهر آن دلنواز

شکیب از دل و جانش دوری گزید

همی هر زمان لب به دندان گزید

نه برآرزو خورد جامی که خورد

همی برزدی هر نفس باد سرد

بزرگان لشکر همه تن به تن

یکایک بگفتند بر انجمن

کیانوش دستور جنگی تخوار

چو شیروی و اشکش یل نامدار

که این شیر دل مهتر نامور

سرافراز و با دانش و پرهنر

از این گونه آمد کزیدر برفت

ندانیم تا بر سر او چه رفت

نبینیم رنگ رخش تازه رو

همی برکشد هر زمان سردهو

از آن نامداران که با او بدند

همه راز داران دلجو بدند

گشادند جمله سراسر زبان

بگفتند با نامور پهلوان

زکار بیابان و آهو و گرگ

همان آتش وکار دیو سترگ

در آن مرغزاران و آب روان

وزآن رفتن نامور پهلوان

سوی چشمه ساران که در وی پری

نشسته چو بر آسمان،مشتری

بدان ماه رخ،پهلوان شیفتست

همانا کش آن دیو بفریفتست

گوان چون شنیدند گفتارشان

زاندیشه شد تیز بازارشان

می چند خوردند از آن بزمگاه

برفتند چون رنگ شب شد سیاه

جهان چادر تیره بر سرکشید

شد از تیرگی رنگ خور ناپدید

برفتند گردان به آیین خویش

سپهبد،سیه دیو را خواند پیش

بپرسید ازو شاه فرطورتوش

همان شاه بینای با رای وهوش

گرت هیچ هست آگهی بازجوی

وگر چارهای نیز دانی بگوی

بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد

سرافراز جنگی به روز نبرد

به گیتی نگوید کسی نام اوی

نیارد کسی جستن آرام روی

که او بر پری سر به سر پادشاست

سپهدار و با داد و فرمانرواست

همان کرگساران مازندران

به فرمان او از کران تا کران

همین مرز کاینجاست ما را نشست

سر مرز آن نامور خسرو است

روارو چنان تا در باختر

همه بسته دارند پیشش کمر

جهانی برآورده زیر اندرون

سپاهش ز ریگ بیابان فزون

ازیدر که ماییم تا پیش او

به یک ماه پویان رود راه جو

چو فرمان دهی با سواری هزار

ازیدر ببندم کمر بنده وار

رسانم بدان شاه،فرمان تو

ازآن جا برآرم مگر کام تو

یکی نامه بنویس با مهر وداد

چنان چون سزاوار مردم بواد

به نامه سخن های بی رزم گوی

همه گفتنی های با بزم جوی

که او شهریار است و با کام و رای

بزرگ و سپرده جهان زیر پای

به گفتار شیرین و آوای نرم

دلش رام گردان زمهر و زشرم

سپهبد چو بشنید ازو شادگشت

زتیمار آن دلبر آزاد گشت

بخفت و برآسود تا روز پاک

چو از شید،رخشیده شد روی خاک

یکی معجز از زر و یاقوت ناب

بگسترد بر روی خاک،آفتاب

سپهدار بنشیت و نام آوران

سواران گردنکش و مهتران

برفتند پیشش پراندیشه دل

زاندوه آن نامور پا به گل

نهانشان بدانست آن پهلوان

به ایشان چنین گفت کای سروران

همانا که از کار من در به در

به گوش بزرگان رسیده خبر

که در دل چه دارم همی آرزوی

سزد گر شوندم یکی چاره جوی

ابا آن که این آرزو اندکیست

بکوشیم تا درتن و جان رگیست

زدیو و زجادو واز اژدها

زدریای ژرف و دژ واز بلا

گذشتم زهر کشور گرم وسرد

کشیدیم و دیدیم تیمار ودرد

سپاسم زدادار فیروزگر

که مارا بدادست مردی وفر

ودیگر کزین نامداران من

یکی گم نگشتند از آن انجمن

سپهدار اگر چند نام آورست

زمردی زنام آوران برتر است

یکی کار ماندستمان با پری

بساییم دست اندرین داوری

که این کام دیگر در این روزگار

به فیروزی دادگر کردگار

برآید به ما داستانی شود

که هرکس که این داستان بشنود

زما مهر یزدان بیارد به یاد

بمانیم خرم دل و بخت شاد

پس از هرکه نامی بود در جهان

که هرگز به گیتی نگردد نهان

همه پهلوانان سرافراختند

همه پاسخش را بیاراستند

که برماتو را کام،فرمانرواست

مراد تو یکسر همه کام ماست

اگر کوه و دریا شود پر زتیغ

و گر تیغ بارد زبارنده میغ

زبهر مراد تو ای پهلوان

نباشد دریغ از بزرگان روان

سپهبد زگفتارشان تازه گشت

به دل،آرزوها بی اندازه گشت

قبلی «
بعدی »