فرامرز نامه – بخش ۱۵۸ – نامه نوشتن فرامرز به فرطورتوش

بفرمود تا شد نویسنده پیش

نشاندش بر تخت،نزدیک خویش

یکی نامه فرمود با رای وهوش

پراز مهر،نزدیک فرطورتوش

چوماهی برآمد زدریای مشک

گذر کرد بر روی کافور خشک

ببست از بر کاغذ،ابری چو قار

ببارید ازو گوهر شاهوار

نخستین که بنهاد سر برزمین

گرفت آفرین بر جهان آفرین

خداوند پیدا و راز نهفت

خداوند بی یار و انباز و جفت

به شش روز،نه چرخ بر پای کرد

جهان را بدو اندرو جای کرد

زبرهان او ذره مهر وماه

به ایشان شماره دهد سال وماه

زدیو و دد وآدمی وپری

زخورشید تا ذره ای بنگری

همه بندگانند جویندگان

درین بندگی نیز پویندگان

ورا در جهان پادشاهی رواست

که او آفریننده پادشاست

وزو بر شهنشاه فرطورتوش

جهاندار و بینا دل و پاک هوش

سزاوار باشد بدو آفرین

که هم با نژاد است و هم پاک دین

هم از خسروان جهان برتر است

سرافراز و بر مهتران مهتر است

خداوند گنجست و تاج وکمر

خداوند با زیب و با مهر و فر

زما نیز بروی فراوان درود

درودی که مهرش بود تار و پود

رسیدم به خوبی بدین بوم وبر

سر مرز آن خسرو نامور

ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه

ابا نامداران زرین کلاه

چواز گردش چرخ ناسازگار

مرا بهره این بد در این روزگار

که حیران شوم چند گه درجهان

ببینم بسی آشکار و نهان

به نزدیک مرز شما آمدیم

بدین بوم و بر چند گه دم زدیم

زگفتار و کردار و فرهنگ تو

زمردی و دیدار و نیرنگ تو

شنیدیم هرگونه از هرکسی

که دارید بهره ز دانش بسی

چنین آرزو خاست در جان ما

برینست جاوید پیمان ما

که با تو مرا آشنایی بود

زدیدار تو روشنایی بود

منم پهلوان زاده بافرین

سرافراز گردی ز ایران زمین

جهانگیر پور جهان پهلوان

سپهبد سرافراز روشن روان

چو دستان نیا و چو رستم پدر

جهاندار و گردنکش و نامور

نبیره سرافراز سام سوار

که از جنگ شیران ربودی شکار

بدین گونه از زخم شمشیر تیز

بماندست ازو نام تا رستخیز

کنون زو منم در جهان یادگار

به هرکار،شایسته کارزار

شنیدم که اندر شبستان تو

پس پرده خوب رویان تو

یکی ماه روییست نام آرزوی

مرا خاست در دل بسی آرزوی

که با تو یکی نیز خویشی کنم

به خوبی بسی رای بیشی کنم

به من ده به آئین،تو آن ماه را

نگار سمن بوی دلخواه را

بدین گفتگو اندرون جنگ نیست

تو را هم به پیوند ما ننگ نیست

چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز

چو بگشاد لب را به گفتار نغز

که گیتی به پیوند،خرم بود

به بیگانگی،دل پر از غم بود

نبینی که بر شاخ های درخت

به پیوند بنهد یکی نیک بخت

چو سر برکشد شاخ آید به بر

دهد میوه را بخش تو خوب تر

همیدون به آب روان درنگر

که چون یافت پیوند آب دگر

یکی چشمه ای همچو دریا شود

جهانش درازی و پهنا شود

چو گشت از نوشتن،سخن اسپری

برآراست دیو سیه رهبری

فرستاد با او دلاور سوار

زگردان شمشیر زن،یک هزار

ابا هدیه و اسپ آراسته

زدینار و ا زگنج و از خواسته

روان گشت دیو از بر راه دور

بتازید در راه یک ماهه بور

بیامد سیه دیو با تاب وتوش

به نزدیکی شاه فرطورتوش

یکی را فرستاد از پیشتر

که گوید بدان شاه با مهر وفر

که آمد فرستاده نامدار

برشاه فرطور پاکیزه وار

چو بشنید آن خسرو سرفراز

پذیره فرستاد پیشش فراز

گوی نامور بود وارود نام

به نزدیک شه یافته رای وکام

روان گشت و آمد پذیره به راه

خود و نامداران با دستگاه

چوآمد به نزد سیه دیو گرد

سوار سرافراز با دستبرد

فرود آمد از اسب و پرسید دیر

سواری برافکند از آن پس چو شیر

که تا شاه را زان دهد آگهی

از این شیروش مرد بافرهی

سیه دیو شیراوژن و سرکشست

تو گویی که بر زین،که آتش است

چو بشنید خسرو برآراست کار

به نزدیک آن انجمن شهسوار

بیامد سیه دیو مانند کوه

زگردان ایران ابا او گروه

چوآمد در ایوان آن سرفراز

درودش رسانید و بردش نماز

یکی هدیه و اسپ آراسته

ابا گنج و دینار و هم خواسته

بیاورد بسپرد و نامه بداد

بسی از جهان آفرین کرد یاد

ستایش نمود از فرامرز گرد

زمردی و فرهنگ واز دستبرد

از آن کارهایی که او کرده بود

به هندوستان و به چین رفته بود

به نزدیک شاه پری باز گفت

شهنشا پذیرفت واندر شکفت

از آن پس بفرمود فرطورتوش

وزآن پیشکاران با رای وهوش

یکی کاخ پرمایه پرداختند

زبهر سیه دیو یل ساختند

زگردان چو پرداخت آن بارگاه

بیامد نشست از بر تخت شاه

بیاورد آن نامه دل پسند

وزو مهر برداشت بگشاد بند

چو برخواند نامه دبیر جوان

شگفتی نمودند پیرو جوان

از آن جستن مهر وپیوند او

پراندیشه شد خسرو نامجو

زیک ره به پیوند او شاد گشت

ز روی دگر پر زفریاد گشت

که با آدمی نبود از بن وفا

گرفتار خشمند و کین و جفا

به آغاز اگر چند نیکی کنند

سرانجام،عهد و وفا بشکنند

نباشند پیوسته بر یک نهاد

نجنبد زهر جا به هر خیره باد

به جای نکویی،بدی آورند

به هر راستی در کژی آورند

وگر سر بپیچم ازین گفتگوی

نخواهم که دختر شود جفت اوی

پر ازدرد گردد دل پهلوان

زساغر گراید به تیرو کمان

به ناکام با او بباید زدن

از آن پس ندانم چه شاید بدن

یکی کینه پیدا شود در نهان

بسی برسر آید سر اندر زمان

ازآن پس که داند بجزکردگار

که فیروز برگردد از کارزار

چنین گفت داننده پیش بین

که هرکس که پیدا کند تخم کین

زکردار خود زود پیچان شود

سر پادشاهیش ویران شود

به گیتی درش رنج وسختی بود

به محشر همان شوربختی بود

پس آن به که با داد،داد آوریم

به پاسخ همه مهر،یاد آوریم

که گیتی فسونست و پر درد و رنج

به یکسان نماند سرای سپنج

همه مهتری باد فرمان ما

نکو کاری و رای و پیمان ما

چو زاندیشه بیکران شد ستوه

برآورد سرکرد زی رخ ستوه

قبلی «
بعدی »