فرامرز نامه – بخش ۱۵۶ – رزم فرامرز با دیو سیاه و گرفتنش

درین گفتگو بد که از ناگهان

خروشی برآمد که ای پهلوان

تو آنی که گویی به مردی منم

که کوه گران را زبن برکنم

منم شیردل نامدار از مهان

به مردی همی پویم اندر جهان

به خنجر،کلان کوه را بستدم

سپاهی برآن گونه برهم زدم

اگر مرد رزمی تو ای پهلوان

یکی پای داری چو کندآوران

ببینی کنون زخم شمشیر تیز

تو را گویم از گردش دار وگیر

به مردی کنون پای بر جای بردار

که بر تو کنم روز رخشنده تار

منم شیر جنگی سیه دیو فام

بیابم هم اکنون ز کار تو کام

سپهبد چو بشنید برجست زود

بپوشید جوشن به کردار دود

بر افکند بر گستوان بر سمند

به فتراک بربست پیچان کمند

فرو برد گرز گران را به زین

به بالا بر آمد چون کوهی به کین

خروشید کای دیو ناسازگار

همه آوردت آمد برآرای کار

به خنجر من این دشت،دریا کنم

زبالای تو کوه،پهنا کنم

چنانت بپیچم من ای بدنژاد

که ناری از آن پس،کلان کوه یاد

خروشید دیو اندر آن تیره شب

زتندی به گفتار،نابسته لب

به زیر اندرش بادپایی چو ابر

بیامد به نزدیک غران هژبر

یکی سهمگین کوه بد بدگمان

تو گفتی زمین بود زیرش نوان

زپولاد،ترگ و ز آهن،قبای

بپوشیده اندام،سرتا به پای

چوآمد به نزدیک گرد دلیر

دو گرد دلاور چو غرنده شیر

در آن تیره شب در هم آمیختند

تو گفتی به همشان در آمیختند

به زخم تبرزین برآشوفتند

سران را به خنجر همی کوفتند

چو چندی بکوشید گرد دلیر

سوی چپ بتازید چو نره شیر

کشید از میان،تیغ والاگهر

فروکوفت بر تارک دیو نر

شب تیره و تیغ زهرآبدار

چنان بود بر ترک جنگی سوار

تو گفتی که خورشید برآبنوس

فشاند همی خورده سندروس

بدان گونه تا مهر،زرین چراغ

برافروخت بر روی هامون وراغ

همی حمله کردند بر یکدگر

یکی را زبد سر نپیچید وبر

سرانجام،گرد دلاور زجای

برآمد یکی تند بفشرد پای

درآمد سوی راستش همچو گرد

سنان وار نیزه براو راست کرد

بزد بر کمربند آن بد گهر

تو گفتی بدرید کوه وکمر

برآوردش از جا چو کوه سیاه

بیفکند خوارش بدان رزمگاه

دو دست از پس پشت بربست سخت

بدو گفت کای دیو برگشته بخت

کجات آن همه مردی وکام ولاف

بدادی سر خویشتن از گزاف

نبرم سرت زان که ننگ آیدم

اگر چون تو سیصد به چنگ آیدم

دو گوشش به خنجر همانگه بسفت

دو نعل گران اندرو کرد وگفت

که اکنون برلشکرم رهنمای

چو خواهی که ماند سرت را به جای

سیه دیو گفت ای گو بی همال

خداوند کوپال و اورنگ ویال

به مردی،کسی دست برمن نیافت

همان شیر نر،گرد اسبم نیافت

بسی نامور کاردیده سوار

که ازمن رمیدند در کارزار

کسی تاب شمشیر و گرزم نداشت

سپهر از نبردم همی سر بگاشت

گمانم چنین بد که اندر زمین

نباشد کسی کو به هنگام کین

براسب من افشاند از باد گرد

وگر باد گردد به روز نبرد

زبس مردی و نیروی و یال تو

همان بنده فر و گردی تو

به هر جا که گویی تو را ره برم

زمانی ز رای تو برنگذرم

ولیکن مرا اندر این کوهسار

بسی گنج وتاج است و هم گوشوار

غلام و پرستار و هم زیر دست

همان اسب و اسباب و فرش نشست

که گرد آوریدم به روز دراز

کشیدم بدین کوه خارا فراز

بمان تا بیارم همه پیش تو

که پردرد بادا بداندیش تو

سپهبد چو زین گونه گفتار دید

دل دیو بدخو پرستار دید

پراندیشه شد گفت تو جادویی

به مکر وفریب و بد وبدخویی

بدین گفت شیرین و چربی زبان

زمن برد خواهی سرت رایگان

سیه دیو برجست و سوگند خورد

به روز سفید و شب لاجورد

به مردی و گردی و تخت وکلاه

به شمشیر و گرز و به خورشید وماه

که من از ره داد گویم سخن

از این گفت با من تو دل بد مکن

فرامرز دانست کو راست گفت

که سوگند با مردمی بود جفت

ودیگر که از خویشتن داد داد

ازو بد نشانی گرفتن به یاد

اگر دیو بینی اگر آدمی

چو در وی بود مایه مردمی

سخن هاش بپذیر و دل برشکن

به ویژه که از داد راند سخن

جوان سرافراز فرمانروا

ازو بند بگشاد و کردش رها

قبلی «
بعدی »