فرامرز نامه – بخش ۱۵۵ – عاشق شدن فرامرز بر دختر شاه پریان

چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب

جهان شد چو دریای یاقوت آب

شب از بیم شمشیر خون در مصاف

بدرید شعر سیه تا به ناف

سپهبد سوی چشمه آمد پگاه

بدان تا بشوید هم ا زگرد راه

یکی ماه رخ دید چون ارغوان

نشسته به نزدیک آب روان

به بالا به سان یکی نارون

سیه زلف مشکین شکن برشکن

به رخسار،خوش تر زباغ بهشت

تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت

دو ابرو به کردار چاچی کمان

زغمزش بسی تیر بد در کمان

چو او تیر غمزه بینداختی

تن عاشق از دل بپرداختی

فرامرز یل چون پری را بدید

شگفتی ازو لب به دندان گزید

بدو گفت کای ماه با زیب وفر

چه جویی به تنها ازین چشمه در

سروشی توای ماه رخ یا پری

که دل ها چو جان ها همی پروری

چنین داد پاسخ کزین گفتگوی

ندانی کت آمد به دل آرزوی

منم دختر شاه فرطور توش

جهان دار و با فر و با رای وهوش

کجا بر پری سربه سر پادشاست

زبرج بره تا به ماهی وراست

بگفت این ودر چشمه شد ناپدید

دل پهلوان از غمش بر تپید

دلش پرشد از مهر آن ماهروی

پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی

زچشمه روان گشت با درد جفت

پراز غم بیامد به یاران بگفت

که ای نامداران روشن روان

پری برد از من دل وهوش وجان

زمردی مرا سوی بازی فکند

به بازی به دام غمم کرد بند

زمهر،آتشی زد به جان اندرم

که گر بگذرم زین سخن نگذرم

بکوشم بپویم به گرد جان

مگر آشکارا شود این نهان

که این آرزوها به دست آورم

وگر سر به خواری به شست آورم

نه اندیشه از دیو و از اژدها

نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا

گوان چون شنیدند گفتار او

بپژمرد دلشان به آزار او

ندانست کس نام فرطورتوش

دل هرکس از غم پرآورد توش

به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی

که ای نامور گرد پرخاشجوی

سه روز وسه شب تا به هنگام خویش

جدا مانده ایم از سر راه خویش

سپه نیست آگه زگفتار ما

وزین تیره گون روز بازارما

زنادیدن پهلوان بی گمان

پر از درد باشند تیره روان

کنون سوی لشکر بباید شدن

نباید درین کار دم بر زدن

چو لشکر ببینی به روشن روان

زتو شاد گردند پیر وجوان

از آن پس بر آن راه رو کت هواست

چوبرما و لشکرت فرمان رواست

چو بشنید گفتار مهتر پرست

نشست از بر زین وتیغی به دست

سوی لشکر خویش جستند راه

سراسیمه جویان دل از غم تباه

وزآن سو سپاه جهان پهلوان

شب وروز با درد وغم ناتوان

همه روز پوینده بر دشت وکوه

سپهدار جویان بدی با گروه

به هرچند جستند کم یافتند

سوی منزل و جایگه تاختند

به ناکام بایست آنجا بدن

نشایستشان بی سپهبد شدن

وزآن سو سپهبد به کوهی رسید

بد از بس بلندی سرش ناپدید

کشیدی زتندی سراندر سحاب

ندیده سرش طیر پران عقاب

شب اندر جهان چادر مشک فام

بگسترد بر روی زرین خیام

فرود آمد آن شیردل پیش کوه

زمهر پری روی گشته ستوه

گهی مهر دلبر بدش غمگسار

گه از بهر لشکر بنالید زار

از آن کوه ناگه خروشی بخاست

برافروخت آتش ابر دست راست

همان آتش تیزدم برفروخت

تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت

سپهبد نظاره بر آن کوه سر

برآن آتش تیز انبوه بر

چنین گفت کان آتش تیزدم

کزویست بر چرخ گردون ستم

همانست کز دور بیننده دید

که ما را بدین سو ز لشکر کشید

قبلی «
بعدی »