فرامرز نامه – بخش ۱۵۴ – گم شدن فرامرز از لشکر

چنان بد که یک روز با انجمن

به نخجیرگه رفت آن پیلتن

در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور

فراوان بیفکند آهو و گور

شب آمد سوی لشکرش بازگشت

ابا ویژگان اندر آن پهن دشت

چو شب،تیره شد پهلوان با گروه

یکی آتشی دید از برز کوه

گمانشان که آن آتش از دیدگاه

زبهر نشانی فروزد سپاه

عنان باره گام زن را سپرد

همی شد شتابنده با چند گرد

بدین سان همی راند تا روز پاک

چو شب پرنیان سپه کرد چاک

شه انجم از پرده لاجورد

یکی مشعل افروخت از زر زرد

سپهدار،فرهنگ سی رفته بود

زآتش چو آتش برآشفته بود

همی شد سراسیمه بر پشت زین

زگردان پر از خشم ودل پر زکین

شکم،گرسنه،روز،بی گاه گشت

دم نامداران پر از آه گشت

چو خورشید در چادر نیلگون

نهان گشت رنگ شب آمد برون

جهان گشت چون چهره اهرمن

سیه مار گردون گشاده دهن

زمین پرهراس و شب تیره رنگ

همی آمد از هر سو آواز جنگ

به تن بارگی خسته وکوفته

روان سوار از غم آشوفته

به بالین کوهی فرود آمدند

در آن خاک تیره دمی بر زدند

دگر باره آن آتش تابناک

پدید آمد از دیده سر در مغاک

نشستند گردان و مهتر بر اسب

برآمد به مانند آذرگشسب

شب از دور آتش جهان می نمود

تو گفتی همین است و نزدیک بود

بدین گونه می راند فرسنگ بیست

ندانست کان آتش تیز چیست

چوخورشید بر چرخ،مشعل فروخت

به نوک سنان چشم شب را بدوخت

جهان همچو دریای یاقوت شد

شب تیره خورشید را قوت شد

چنین گفت با ویژگان نامور

که ای نامداران پرخاشخر

برین سهمگین جای بی دستگاه

چنین خسته و زار وگم کرده راه

نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ

نه راه امید ونه روی گریغ

به مردی به دام بلا آمدیم

ویا در دم اژدها آمدیم

همه دست خواهش به یزدان بریم

خروشیم وفریاد وافغان کنیم

مگر پاک داور بود رهنمای

که ما را ازین دشت پتیاره جای

رهاند رساند به آرام خویش

ببینیم دیگر همان کام خویش

وگرنه به کام نهنگ اندریم

زمردی به گرداب ننگ اندریم

یکایک زاسپان فرود آمدند

بدان ریگ تفته یکی دم زدند

به زاری همی گفت مرد جوان

که ای برتر از عقل و هوش وروان

بدین خشک هامون بی دسترس

نیازم تو دانی نگویم به کس

تویی راه گم کرده را رهنمای

تویی داور پاک و برترخدای

گر از رنج این بنده خشنود یار

برآنم که بر من ببخشود یار

روا دارم ار جان زتیره تنم

برون آید و تن به خاک افکنم

وگرنه ببخشای ای دادگر

بدین راز بیچاره اندر نگر

رهایی ده از بند بسته مرا

همان اندرین دشت خسته مرا

بگفت این و بنشست بر پشت بور

به فر خداوند ناهید وهور

همانگه زهامون،یکی تیره گرد

برآمد هوا گشت ازو لاجورد

یکی آهویی بود با تاب وتک

پس او یکی گرگ چون نره سگ

از آن گرد تیره برون آمدند

به تیزی ندانم که چون آمدند

بیامد دمان آهن از بیم جان

بیفکند خود را بر پهلوان

سپهبدبرآورد تیر خدنگ

زقربان کمان کیانی به چنگ

گرفت وبرو اندر آن راند تیر

بزد بر بر گرگ نخجیرگیر

زسینه گذر کرد و سوی جگر

ستیزه گرگ اندر آمد به سر

بیفتاد وهم در زمان جان بداد

چنین گفت گرد سپهبد نژاد

که این آهوی دردمند از گزند

زجان رست از چنگ گرگ نژند

به زنهار نزدیک ما آمدست

گر از دادگر رهنما آمدست

چو او کشته شد آهو ایمن برفت

به سوی چراگاه پویید تفت

همی رفت وایشان پس اندر دمان

برفتند تازان به ره بر کمان

رسیدند جایی که از خرمی

ندیده چنان دیده آدمی

یکی مرغزاری چو خرم بهشت

تو گفتی که رضوان درو لاله کشت

پرآب روان و پر از میوه دار

پر از سایه و بو و رنگ و نگار

نیایش گرفتند بر کردگار

خداوند بخشنده کامکار

که آن بندگان را از آن سخت راه

ببخشید و آمد همی نیک خواه

چو آنجا رسیدند شب تیره بود

دل نامداران ز غم تیره بود

سه روز و سه شب بود تا گرسته

سپهدار با ویژگان یک تنه

همی تاختند اندر آن دشت تار

چه بر شیب هامون چه برکوهسار

در آن مرغزاران بسی میوه بود

زپاکی وخوبی همه نابسود

سپهبد فرود آمد از بارگی

همان نامداران به یکبارگی

بخوردند میوه دمی برزدند

چو آسوده گشتند و ایمن شدند

بخفتند از پیش آب روان

در اندیشه از چرخ تیره روان

قبلی «
بعدی »