فرامرز نامه – بخش ۱۵۳ – کشتن فرامرز، سر جادوان را

زجا اندر آمد چو کوه گران

یکی سنگ انداخت بر پهلوان

سپر در سر آورد آن چیره دست

نیامد از آن سنگ بر وی شکست

جهان جو سوی خنجر آورد دست

بدو تاخت مانند آذرگشسب

بزد بر کمر گاه دیو سیاه

به دو نیمه کردش در آن جایگاه

خروشی درآمد در آن تیره غار

تو گفتی بدرید آن کوهسار

هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند

از آن قصه دیو، آگه شدند

سوی خانه شه نهادند روی

پرازخشم وکینه همه جنگجوی

برون آمد از غار شیر ژیان

برآویخت با لشکر جاودان

به تنها تن خویشتن بی سپاه

همی رزم جست آن گو کینه خواه

به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت

زجادو از دیو چندان بکشت

که از خون آن بد گهر جاودان

درآن کوه،سیلاب خون شد روان

چنین تا که شد روز،آن شیرمرد

زجادو و دیوان برآورد گرد

چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر

بتابید رخشان زچارم سپهر

گوان و فرامرز برخاستند

به آیین،سپه را بیاراستند

سوی بارگاه جهان پهلوان

برفتند شادان و روشن روان

سپهبد ندیدند در بارگاه

برنامداران،جهان شد سیاه

به جستن گرفتند چون بی هشان

به هر گوشه پویان و جویان نشان

پراکنده سوی حصار آمدند

جهان پهلوان خواستار آمدند

خروشی شنیدند از آن کوهسار

غریوان مردان درون حصار

خروش فرامرز هم زان نشان

شنیدند گردان گردنکشان

سپه بازدانست آواز او

همانگه شدند آگه از راز او

شگفتی همی گفت هرکس که شیر

بدین سان دلاور نباشد دلیر

که تنها زمردی به دژ درشدست

یلی از دژ جادوان برشدست

از آن پس برفتند نزدیک دژ

پر ازخون و پر کشته بد راه دژ

به درگاه دژ آتش اندر زدند

به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند

به دژ در شد آن لشکر نامدار

بدیدند پهلو در آن کارزار

برو هرکسی از جهان آفرین

بخواندند بر پهلوان زمین

از آن پس کشیدند تیغ و تبر

یلان سرافراز پرخاشخر

بکشتند چندان در آن کوهسار

که شد ژرف دریای خون آشکار

زبس خون درآن کوه ریزان برفت

خور از چرخ گردان گریزان برفت

بدین گونه تا خور که فیروز بخت

سوی باختر برد بنگاه رخت

از آن نره دیوان و جادو سران

نماندند یک تن ز نام آوران

همه کشته و خسته و دلفکار

تو گویی نباشد کسی آشکار

نه برنا بماندند ونه مرد پیر

زن وبچه ها نیز کردند اسیر

به تاراج دادند دژیکسره

بجستند هامون وکوه و دره

بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج

کجا گرد کردند دیوان به رنج

به دست آمد ایرانیان را زکوه

شدند از کشیدن یکایک ستوه

ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان

زدیو بداندیش و از جادوان

سوی مرز چین اندر آورد روی

همی رفت خرم دل و راه جوی

چو شش مه برفتند پویان به راه

زبسیار رفتن،دژم شد سپاه

یکی دشت پیش آمدش چون بهشت

پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت

در آن خرم آباد روی زمین

نبد هیچ پیدا کس اندر زمین

همه دشت، آهو و نخجیر بود

جهان پهلوان زان شگفتی نمود

قبلی «
بعدی »