فرامرز نامه – بخش ۱۳۶ – رفتن فرامرز به قیروان و پذیره شدن شاه قیروان

چو تاراج کردند آن بوم رست

از آنجا ره ملک دیگر بجست

بپرداخت ازملک خاور زمین

ابا نامداران ایران زمین

سوی قیروان رفت از آن جایگاه

بپیمود بر خشک شش ماه راه

چوآمد بدان مرز و کشور فرود

فرستاد بر شاه کشور درود

زکارش یکایک بداد آگهی

نمودش همه روزگار بهی

که گر ایدر آیی زروی خرد

نیارد زمانه تو راپیش،بد

پذیری همه باج ایران زمین

چو از مان نداری همی تاب کین

چوآگاه شد خسرو قیروان

که آمد سوی مرز او پهلوان

زشادی برافروخت رخسار اوی

هم اندر زمان شد زایوان به کوی

بفرمود تا سرفرازان شهر

بزرگان که بودند با جاه و بهر

پذیره شدند و کمر بر میان

ببستند بر رسم و راه کیان

برفتند تا زان دو هفته به راه

بر پهلوان گرد لشکر پناه

ببسته ابرپیل،روییینه خم

زمین گشت پوشیده از نعل و سم

چو با پهلوان گشت دیدار شاه

فرودآمد و پیش بسپرد راه

سپهبد فرود آمد از بارگی

همان سرفرازان به یکبارگی

گرفتش به بر پهلوان شادکام

ز رستم بپرسید واز زال سام

زنزل و علف هرچه بودش به کار

زبهر سپهبد گو نام دار

بیاورد چندان شه قیروان

کزآن خیره شد چشم ایرانیان

زگستردنی ها واز خوردنی

زپوشیدنی و از بردنی

جهان شد سراسر چو بازار چین

زبان یلان شد پر آفرین

دو ماهش همی داشت بیرون شهر

همه شادی و خرمی بود بهر

گهی گوی و چوگان و گاهی شکار

گهی رود و بزم و می خوشگوار

از آن پس یکی روز اختر بجست

که در شهر رفتن کی آید درست

به شهرش درآورد از آن جایگاه

سوی نامور تاج ودیهیم و گاه

چوآمد به ایوان،شه نامدار

نشاندش بر تخت و کردش نثار

ازآن پس کمر بست چون بندگان

همان نامدار و پرستندگان

پرستش نمودی شب وروز بیش

ابا هر که بیگانه بودندو خویش

زبس نیکویی ها که آن شاه کرد

رخ پهلوان شد از آزرم،زرد

کزو هر زمان شرمساری ربود

ستایش مر او را بسی برفزود

بدین گونه یک سال بگذاشتند

همه شهر را باغ پنداشتند

همانگه از این گونه آن مردمی

نیاورده در کار،مویی کمی

چه نیکوتر از دوستی با کسی

که او بهره دارد زدانش بسی

سپهدار با خسرو نامدار

سخن کرد و پرسید یک روزگار

که ای شاه نیکو دل خوب خوی

مرا شرمساری درآمد به روی

زبس نیکویی ها واز مردمی

که آن خیزد از گوهر آدمی

که با من نمودی در این روزگار

سپاست گذارم بر شهریار

کنون چشم دارم که تو کام خویش

بگویی به من هر چه داری به پیش

بدان تا ببینم که در کار شاه

مرا دسترس هست با این سپاه

به جان اندرین کار کوشش کنم

مگر کام خسرو پژوهش کنم

شه قیروان زود بر پای خاست

ستودش فراوان چنان چون سزاست

بدو گفت کای شیر با فر ونام

به بخت تو هستم همی شادکام

همم پادشاهیست هم کام وبخت

همم کشور و مرز و هم تاج و تخت

ولی آرزویی مرا در دلست

اگر چه به نزدیک ما مشکلست

چو از من کند پهلوان خواستار

بگویم هم اکنون بر نامدار

یکی خوب دفتر چنین یافتم

چو بر خواندمش تیز بشتافتم

که از دانش آن دفتر باستان

درو یاد کرده بسی داستان

مر این گرد گرشاسب آن را نوشت

که بودش زفرهنگ و دانش سرشت

که آن دم که ضحاک بیدادگر

فرستاد ما را بدین بوم و بر

به شمشیر،این مرز را بستدیم

جهانی زخنجر به هم بر زدیم

که چون پانصد و یک هزاری زمن

گذر یابد ازتخم خویشان من

بدان دم که این دفتر پهلوی

نوشتم سزد گر زمن بشنوی

چنین دیدم از گردش هور وماه

چو در اختر خویش کردم نگاه

جوانی بیاید خردمند و گرد

سرافراز وبا نام و با دستبرد

نیندیشد از شیر و نراژدها

نترسد زسختی و روز بلا

به مردی جهان زیر پای آورد

بسی نیکویی ها به جای آورد

نژاد وی ازماست پنجم پدر

چوآید بدین کشور و بوم وبر

برآید ز دستش سه کار بزرگ

کزآن خیره گردد دلیر سترگ

به کشور،هویدا شود پنج دد

کز ایشان جهانی درافتد به بد

دو شیر ودو گرگست ویک اژدها

که گیتی از ایشان شود پربلا

از این پنج پتیاره تیز چنگ

جهان بر بزرگان شود کارتنگ

شود مرز خاور سراسر خراب

همان قیروان گردد از وی به تاب

چو ایدر رسد آن یل نامور

زگرزش شود ایمن آن بوم وبر

به دست وی آید ددان را هلاک

نباشد مر او را به دل ترس وباک

به یک نیمه کوه از دست راست

نشانیست از ما به یک میل راست

من از بهر پارنج پوران جوان

یکی گنج بنهاده ام زیرآن

چو این کار آید به دستش تمام

برآید زگردی و مردیش نام

ورا باشد این گنج را پای مزد

که رخشنده بادا وی از اورمزد

همیدون در این دفتر پهلوان

یکی پیکر خوب و چهر جوان

نگارید کرده که این چهر اوست

که از اژدر و شیر درنده پوست

چو اندیشه اندر دلم شد دراز

از آن نیکویی و سران سرفراز

به چهر و به یال تو چون بنگرم

به روشن روان این گمان می برم

که آن گرد فرخنده اختر تویی

خداوند کوپال و پیکر تویی

بدو داد پاسخ گو نامدار

که آن خوب دفتر به نزد من آر

بیاورد هرکس که دفتر بدید

بدان صورت خوب مهرش گزید

تو گفتی فرامرز شیر اوژنست

که از بهر پیکار در جوشنست

از آن شاد شد گرد پهلونژاد

نیا را بسی آفرین کرد یاد

پس از شاه پرسید راز بدان

کجا است آن جایگاه ددان

نشان مرا داد باید کنون

که گر پیل باشد بسازم زبون

چنین گفت از ایشان یکی نامور

که گر نامور گرد پرخاشخر

از ایدر بتازد سه روزه به راه

یکی کوه بیند بلند وسیاه

چو خورشید بر چرخ گردان شود

نخست از سرکوه،رخشان شود

جهان دیده گوید که این برزکوه

که هست از بلندیش گردون ستوه

محیط است گرد جهان سر به سر

جزآب از برون نیست چیزی دگی

چو رفتی بدان دامن کوهسار

یکی خشک رود آیدت پیش کار

که پهناش باشد سه فرسنگ بیش

درازیش از اندازه ناید به پیش

مقام بداندیش نراژدهاست

که گیتی سراسر ازو در بلاست

یکی کوه بینی مر او را به تن

کشان موی سر بر زمین چون رسن

درازیش باشد فزون از دو میل

به دم درکشد شیر ودرنده پیل

چو غاری دهانش پر از دود وتاب

هراسان ازو بر سپهر،آفتاب

سروهاش چون آبنوسی درخت

شود کوه خارا ازو لخت لخت

دو چشمش به کردار دو چشمه خون

زکامش تف و دوزخ آید برون

تن تیره او همی چون سپر

زفولاد وآهن بسی سخت تر

گر از جای جنبد چو کوهی به تن

زبانش برون آمده از دهن

نه اندر هوا مرغ یارد گذر

نه اندر زمین،شیر یا پیل نر

چو خورشید بر چرخ، رخشان شود

زدود تف او هراسان شود

زمین از گرانیش لرزان شود

زتفش دل کوه، بریان شو

براو چه دریا و چه کوه ودشت

به هرجای،آسان تواند گذشت

چو از جنبش او را دهد آگهی

جهان از دد و دام گردد تهی

نماندست در دشت ما جانور

نه دام ودد و مرغ و نه گاو و خر

مر این ها که بینی به شهر اندرون

نیاریم از شهر رفتن برون

به ما بر از این گونه رنج وبلاست

هرآن کس که بخشایش آرد رواست

وزآن روی دیگر به سه روزه راه

یکی بیشه همچون یکی جشنگاه

به پیش آیدت شصت فرسنگ پیش

گروهی در او پاک و پاکیزه کیش

تو گویی بهشتیست با رنگ وبوی

زهرگونه نخجیر ومرغ اندر اوی

پدید آمدست اندر آن بوم وبر

دو پتیاره زین اژدها سخت تر

ازین روی بیشه دو شیر ژیان

که هستند با همدگر همزبان

دو کوهند هر دو خروشان چوابر

کزیشان بدرد دل پیل و ببر

وز آن روی دیگر دو گرگ سترگ

فزون هریکی از هیون بزرگ

سراسر همان مرز ایشان خراب

چو هامون و کوه و چو دریای آب

از این جای،خود جای گفتار نیست

چه گویم که گفتن چو دیدار نیست

زمینی بدان گونه با رنگ وبوی

از ایشان به ویرانی آورده روی

براین بوم و بر جای بخشایش است

که از نام مردی و بخشایش است

همانا که فرمان یزدان پاک

برین است کان مرز با ترس وباک

به تیغ وبه گرز تو ایمن شود

به فر تو این تیره روشن شود

قبلی «
بعدی »