فرامرز نامه – بخش ۱۳۵ – رزم فرامرز با شاه خاور زمین

بدان خرمی بازگشتند شاد

به کشتی نشستند مانند باد

سوی مرز خاور کشیدند رخت

خبر شد از ایشان بر شاه تخت

بیاراست لشکر سوی کارزار

سپه بد ز زنگی فزون از شمار

سپاهان کوشنده کوه کوه

که دیده ز دیدارشان بد ستوه

به بالا چو کوه وبه چهره چو دیو

زبون بود در جنگشان نره دیو

نبد آلت رزمشان دستگیر

نه اسب ونه جوشن نه گرز و نه تیر

به چنگ اندرون استخوان داشتند

که در رزم بر کوه بگذاشتند

ز شمشیر واز نیزه و گرز و تیغ

نبدشان به هنگام مردی گریغ

دمنده بدان رزمگاه آمدند

دلاور به جنگ سپاه آمدند

فرامرز چون دید از آن گونه کار

برآراست لشکر یل نامدار

برآن زنگیان رزم و پیکار کرد

برآورد از جان بدخواه،گرد

یکی گرد برخاست از دشت جنگ

که بگرفت از روی خورشید رنگ

سپهبد چنین گفت با سروران

که نه تیغ باید نه گرز گران

به تیر و کمان رزم جویید وبس

که یزدان بود یار و فریاد رس

برآمد غریو و خروش از سپاه

یکی ابر بر خاست در رزمگاه

بباریداز آن ابر،باران مرگ

نبد زخم جز بر تن وتار وترگ

نگون شد ز زنگی بسی سروران

نگشتند از جنگ ایران سران

به نزدیک ایران سپاه آمدند

پر از کینه و رزمخواه آمدند

سپهبد بفرمود تا تیغ تیز

کشند و برآرند از کین ستیز

کشیدند شمشیر و گرز گران

بیامیخت با هم سپاه گران

زدیدار زنگی و گرد سپاه

چنان بود تیغ اندرآوردگاه

که بر ابر تیره درخشنده برق

همی آمدی بر سر ویال و فرق

بسی نامداران ایران و زنگ

بدادند سر از پی نام وننگ

سه روز و سه شب جنگ بد زین نشان

شده خنجر واستخوان سرفشان

چهارم یکی باد برخاست سخت

به هامون برآورد گردی زبخت

بزد بر تن لشکر زنگیان

یکی حمله کردند ایرانیان

سپهبد سوی خنجر آهنگ کرد

برآورد واز لشکر زنگ کرد

سپاهش بدین سان همه هم گروی

سوی لشکر دشمنان کرد روی

به شمشیر از آن لشکر نامدار

بکشتند بسیار در کارزار

چو دریای الماس شد کان لعل

سرکشته فرسود در زیر نعل

سپهبد فرامرز روشن روان

به چنگ اندرون تیغ همچون کیان

به هر زخم،ده سر فکندی به دوش

ز بانگش سراسر جهان پرخروش

به سیری رسید آن سپاه دلیر

گریزان برفتند بالا و زیر

چو نوگوسفندان زچنگال گرگ

پراکنده گشت آن سپاه بزرگ

به تاراج داد آن همه بوم زنگ

جهان بر دل زنگیان کرد تنگ

همه دشت از ایشان سرو پا و دست

به زیر پی پیل نر کشته پست

قبلی «
بعدی »