فرامرز نامه – بخش ۱۳۴ – کشتن فرامرز،اژدها را

از آن پس فرامرز روشن روان

چو پرداخت از مرغ،آمد دوان

شب وروز کشتی همی راندند

جهان آفرین را همی خواندند

چو یک ماه راندند در روز وشب

جزیری بدیدند زیبا عجب

پرازآب و پر سبزه و پردرخت

نشستنگه مردم نیک بخت

درو بیکران مرغ و نخجیر و دد

فرامرز گردنکش پرخرد

زدریا برآمد سوی بیشه رفت

ابا مهتران روی بنهاد تفت

بفرمود تا از لب جویبار

بباشند با رامش و میگسار

ابا بربط و باده خوشگوار

نشستند خرم در آن مرغزار

به ناگه خروشی برآمد زدشت

بدان سان که از چرخ اخضر گذشت

دد ودام یکسر گریزان شدند

سپه جمله از بیم لرزان شدند

سپهبد بفرمود تا چند مرد

بسازند واز ره برآرند گرد

ببینند کان سهمگین نعره چیست

درآن بیشه آواز زان گونه چیست

برفتند ودیدند و بازآمدند

به نزد سپهبد فرازآمدند

بگفتند کای مهتر شیردل

دل از رامش و خرمی برگسل

که آمد یکی خیره سراژدها

کزو شیر جنگی نیابد رها

همی سوی بیشه گراید زکوه

شدست این جزیره زبانگش ستوه

گریزان شدستند از او دیو ودد

ازو بی گمان بر سپه بد رسد

فرامرز مست از می زابلی

نهاده برش دشنه کابلی

برش ریدکی ایستاده به پای

سرش پر نواهای تنبور ونای

کمانی به دست اندرش باسه تیر

سرافراز گردنکش و گردگیر

همانگه برآمد به جای نشست

برآن تیغ برنده بنهاد دست

کمان بستد و تیرهای خدنگ

که آید به نزد دد تیزچنگ

بدو نامداران درآویختند

همه شور و زاری برانگیختند

نه مرغست گفتند نراژدهاست

نه شیر است و نه پیل،کوه بلاست

که بر زخمشان اندر آری به زیر

تواین را مپندار چون مرغ و شیر

گر از دور بر تو دمد تیزدم

سهی قامتت را درآرد به خم

از این بوم بیرون بباید شدن

نشاید بر این بوم و بر دم زدن

به تندی به ایشان چنین گفت شیر

که ای مهربان مهتران دلیر

مرا گر به چنگال نر اژدها

جهان کرد خواهد تنم را رها

به پرهیز کی بازگردد زمن

چو یزدان چنین راند اختر به من

بگفت این و زان جا خروشان برفت

دل لشکر از بیم در بر بتفت

چو تنگ اندر آمد سوی اژدها

سیه مار تند اندر آمد زجای

یکی کوه غلطان زکوه سیاه

دمش بر سرکوه و سر سوی راه

درازی او بود یک قد میل

شکم زرد و تن تیره مانند نیل

ز دود دمش دشت و که تیره شد

جهان از تف وتاب او خیره شد

همی سوخت روی زمین را زتف

زدودش همه مرغزاران چو کف

زیک میل پیل ژیان را به دم

همی درکشیدی شکستی زهم

فرامرز یک نعره زد با خروش

همی اژدها را بدرید گوش

بیامد پس پشت نر اژدها

نهاد از بر چرخ،دام بلا

کشید و بینداخت تیر خدنگ

بزد بر قفای دد تیز چنگ

برون شد زسوی دگر تیر اوی

زجا اندر آمد دد تندخوی

رمید از سپهدار خنگ نبرد

بپیچید ازو جنگی شیرمرد

از آن پس برآورد تیر دگر

بزد بر ظفرگاه وشد کارگر

بغلطید در خاک،نعره زنان

به چنگال می کند کوه گران

دگر باره پور گو پیل تن

یکی تیر انداخت بر شوم تن

بزد بر میان دو چشمش چنان

که تیرش گذرکرد زو شد روان

بیفتاد بر جا و زو رفت هوش

تو گفتی نماندش به تن هیچ تو ش

یکی رود خون گشت از وی روان

وزآن پس فرامرز روشن روان

سوی اژدها رفت با تیغ تیز

به خنجر برآورد ازو رستخیز

به نیروی تیغ،آن یل نیک بخت

تن اژدها کرد پس لخت لخت

از آن جا جهان پهلوان سوی آب

روان شد به روشن روان با شتاب

سر و تن بشست و رخش بر زمین

نهاد و ثنا بر جهان آفرین

همی خواند آن گرد روشن روان

که ای خالق وداور مهربان

سپاس از تو دارم که داور تویی

به رنج و به سختیم یاور تویی

ایا برتر از جایگاه و نشان

تودادی مرا زور بر بدنشان

تو کردی از این اژدهای دمان

در فتح بر روی این ناتوان

از آن پس بیامد سوی بزمگاه

خود و پهلوانان ایران سپاه

ببود اندر آن بوم خرم سه ماه

شب وروز با رود و نخجیر وگاه

شگفتی در آنجا فراوان بدید

سپه را از آنجا فراتر کشید

همه کوه ویاقوت دید و بلور

از آن در دل هرکس افتاد شور

فراوان زیاقوت و لعل و گهر

ببردند گردان زرین کمر

قبلی «
بعدی »