فرامرز نامه – بخش ۱۳۷ – نصیحت کردن ایرانیان،فرامرز را

چو بشنید گردنکش دیو بند

سخن های پردرد از آن مستمند

همان گه برآمد به جای نشست

به بر زد بدین سهمگین کار،دست

چنین گفت کاین کار،کار من است

همان این ددان هم شکار من است

به زور جهان آفرین دادگر

به فرشهنشاه فیروزگر

چو بر زین کشم تنگ شبرنگ را

بشویم به خون ددان چنگ را

چو این گفت، گردان پرخاشجوی

بپیچید هرکس زگفتار اوی

نهانی بگفتند با یکدگر

کزین شیردل گرد پرخاشخر

بدآید سپه را به سرهر زمان

که هر دم رود در دم بدگمان

نیندیشد از شیر و نراژدها

نه پیل دمان یابد از وی رها

زتیغش دل گرگ،پیچان شود

زگرزش تن ببر،بی جان شود

بدین گونه سه رزم بر خود گرفت

سزد گر بمانیم ازو در شگفت

از این پیش با شیر و دیو وپلنگ

بسی رزم جست آن یل تیز چنگ

که فیروزگر بود و مشهور گشت

زدیدار او چشم بد دور گشت

ولیکن سه جنگ چنین هولناک

که برکوه و صحرا ودر آب و خاک

ندید و نبیند جهان دیده مرد

خردمند،خود را هزیمت نکرد

جوانی و گردی و فر وهنر

نژاد و بزرگی ونام وگهر

نماند ورا تا تن آسان شود

که از روز سختی هراسان شود

به هر رزم بر خیزدش دل زجای

سوی جنگ دارد همه روزه رای

ولیکن همه روزه نبود چنان

که خود جوید اندر جهان پهلوان

چه سازیم و تدبیر این کار چیست

ابا این جوان راه گفتار چیست

مبادا کزین جنگ،بی جان شود

دل ودیده ما غریوان شود

اگر چه هنرمند باشدجوان

نباید بدو بودن ایمن به جان

که هر بار فیروزه باشد به جنگ

بود روزکاید سرش زیرسنگ

به جنگ اندر اندیشه باید نخست

که ناید سبو یکسر از جو درست

کسی کوکند رای آوردگاه

نباید سوی بازگشتن به راه

سرانجام،ایرانیان،هم زبان

ستایش گرفتند بر پهلوان

گشادند یکسر زبان ها به پند

به خواهش بر مهتر دیو بند

که از فر تو چشم بد دور باد

شب و روز وسال ومهت سور باد

ازآن گه از پیش فرخ پدر

همان از بر شاه فیروزگر

برون آمدی تا کنون روزگار

بود سال بگذشته دو پنج وچار

که یک دم به آرام ننشسته ای

همه ساله پرخاش و کین جسته ای

همه جنگ جستی به نام بلند

گهی با کمان و گهی با کمند

جهاندار بخشیده فیروزیت

به هرکار بادا دل افروزیت

سپهر ستیزنده رام تو گشت

نبرد دلیران به کام تو گشت

بدان رزم ها سخت دیدیمشان

شب وروز دیدیم در جنگشان

بگفتیم کامد به سر،درد وغم

نبینیم دیگر بلا و ستم

به هنگام شادی و جان پروری

غم اندر دل دوستان آوری

ببندی کمر،این سه رزم گران

پذیرفتی از خسرو قیروان

چه شیر و چه گرگ و چه نراژدها

کز ایشان زمین و زمان در بلا

چوخورشید در هفت چرخ برین

به پرهیز باشد در این رزم و کین

مکن پهلوانا از این درگذر

که کاری بدست این وازبد،بتر

اگر جنگ با او همی بایدت

که از نیکنامی بیفزایدت

مکن تیره بر دوستان،روزگار

تن هود بدین رزم،رنجه مدار

جوانی و گردی و نیروی و فر

چرا خوار داری ایا نامور

که ما رزم گرشسب وسام دلیر

نبرد تهمتن گو نره شیر

چه با دیو و شیر و چه با پیل و گرگ

چه با اژدها و یلان سترگ

شنیدیم و بسیار هم دیده ایم

به نام نکوشان پسندیده ایم

سه رزم چنین در جهان کس ندید

نه از گرزداران گیتی شنید

خردمند نام آور و تیز ویر

به پای خود اندر دم نره شیر

نرفتست و هرگز نیارد روا

همیدون شدن در دم اژدها

نه سنگی نه آهن نه پولاد و روی

چه با این ددان کرد خواهی بگوی

نباشیم یک تن بدین داستان

تواین گفته بپذیر از این راستان

گرت دور از ایدر گزندی رسد

به یک موی بر تنت بندی رسد

به نزدیک رستم چه پوزش بریم

چگونه رخ زال زر بنگریم

چه گوییم نزدیک شاه جهان

نکوهش بود از کهان ومهان

نماند یکی زنده از ما به جای

نبینیم این رزم را هیچ پای

قبلی «
بعدی »