چو چندی ببود اندر آن جایگاه
روان کرد بر راه دریا سپاه
به کشتی روان شد یل نامور
ابا نیک مردان زرین کمر
همی رفت چون باد بر روی آب
چو آتش سوی خاک،دل پر شتاب
شبانگه یکی کوه پیش آمدش
که بالا ز ده میل بیش آمدش
چو از تیره شب،روز،تاریک شد
سپهبد بدان کوه نزدیک شد
برافروخت سراز میان گروه
نگه کرد ناگاه بر روی کوه
یکی همچو خورشید چیزی بدید
که مانند آن چیز هرگز ندید
فروزنده ماننده آفتاب
بفرمود تا کشتی اندر شتاب
بدان جایگه راند ملاح پیر
بپرسید ازو مهتر شیرگیر
چه چیزست گفت اندرین تیره شب
به گفتار،ملاح بگشاد لب
بدو داد پاسخ که مرغیست این
نباشد به گیتی شگفتی چنین
درازی و پهناش باشد دو میل
گریزان ز چنگال او شیر و پیل
چو پرواز گیرد سوی آسمان
شود آسمان از دو پرش نهان
بلرزد ازآسیب پرشت سپهر
همان چشم او هست تابان چومهر
زبیمش بدین کشور و بوم ودشت
کس از مرغ و آهو نیاورد گذشت
نه مردم نه ببرونه پیل دلیر
نه نراژدها و نه غرنده شیر
نه پرنده مرغ و نه دیو و پری
سزدگر بزودی از او بگذری
از این هر چه آید برش بی گمان
به بالا در آید چو کوهی دمان
زروی زمین تیز بربایدش
به چنگال،کوهی چو کاه آیدش
زپستی سوی تیره ابرش برد
هم اندر هوایش به هم بردرد
سپهبد ببودآن شب آن جایگاه
چو بنمود خورشید رخشان کلاه
به پرواز بر رفت مرغ گران
زپهنای پرش سیه شد جهان
زبالا سوی کشتی آهنگ کرد
که برباید از روی دریا چو گرد
فرامرز چون مرغ زان گونه دید
برآشفت و یک نعره ای برکشید
کمان را به زه کرد گرد دلیر
چومرغ از هوا اندر آمد به زیر
خدنگ سیه پر جوشن گذار
کجا کوه ازو خواستی زینهار
نهاد ا زبر چرخ و بر زد گره
دهان خدنگش برآمد به زه
چو چپ راست شد راست آورد خم
شد ابروی چرخ ا زنهیبش دژم
چو با دوش،تنگ اندرآورد شست
چو ماهی خدنگش ز شستش بجست
بزد بر پر مرغ،تیر خدنگ
جهان کرد برمرغ پرنده تنگ
از او نیز بگذشت و پرواز کرد
تن مرغ،بی توش و بد ساز کرد
زبالا نگون گشت و آمد به زیر
بلرزید دریا و کوه از نفیر
بیفتاد مانند کوه سیاه
زدیدار او خیره گشته سپاه
زکشتی بیامد یل چیره دست
به دست اندرش تیغ،چون پیل مست
زدش تیغ بر بال تا پاره شد
چنان سهمگین مرغ،بیچاره شد
زمنقار و پرواز و چنگال او
هم از استخوان و بر و بال او
فراوان گزین کرد و با خود ببرد
به گنجور بسپرد چون برشمرد
هم از استخوان ها یکی تخت ساخت
زگردون گردان سرش برفراخت
مر آن تخت را پایه ها از بلور
برو بر نگاریده شیر و ستور
همان پیکر مرغ و ماهی برآن
زبیرون نگاریده اندر میان
زبالا نگارید شکل سپهر
همان پیکر ماه و ناهید و مهر
چو بهرام و مریخ و کیوان پیر
پدید آورید اندرو ناگزیر
نگارید مرتاج شاه زمین
جهاندار کیخسرو پاک دین
همان بزم و رزم و همان تاج و تخت
نشسته برو خسرو نیک بخت
بر تخت او رستم زال وسام
ابا پهلوانان ایران تمام
بدان سان نگارید آن پیش بین
کزو خیره گشتی بت آرای چین
همه میخ و چوبش بد از سیم ناب
نشانده درو در ولعل خوشاب
زیاقوت و فیروزه و سیم وزر
صدوبیست خروار بر باربر
زاسبان و پیلان و برگستوان
همان نیزه و تیغ از هندوان
ابا باج هندوستان سر به سر
فرستاد نزد شه نامور
چو بردند نزدیکی شهریار
چنان گنج با تخت گوهر نگار
بدان تخت پرمایه شاه زمین
بسی خرمی کرد و خواند آفرین
فراوان ستودش گو پیلتن
فرامرز یل نیز در انجمن
بیاراست آن تخت را شهریار
همان گنج و دیبای گوهرنگار
زهر گونه زربفت شاهنشهی
بیفزود با داد و با فرهی
درو چار منظر پدیدار کرد
به تدبیر واز رای هشیار کرد
که دروی دی وتیر ومهر وبهار
چو بنشستی آن خسرو نامدار
به دی مه بدی همچو فصل ربیع
پراز شکل خوب و ز رنگ بدیع
بدی مهر و ماه از خوشی چون بهشت
که فصل ربیع اندرو لاله کشت
بهاران،خود از خرمی بد چنان
که بردی ازو رشک،خرم جنان
همان گردش اختران اندرو
پدید آورید آن شه نیک خو
به هرکار،شه را که رای آمدی
به نیک وبد از وی به جای آمدی
شه پرمنش خسرو نیکنام
مرآن تخت را طاق دس کرد نام
شهان دلاور که بر تخت زر
به ایران زمین از پی یکدگر
نشستند به فر شاهنشهی
برآن تخت زیبای با فرهی
به اندازه خویشتن هرکسی
فزودی برآن نیکویی ها بسی