فرامرز نامه – بخش ۱۳۲ – سئوال چهارم فرامرز از برهمن

سپهبد چو بشنید گفتار او

به دل خرم از کار و دیدار او

دگر گفت کای پیر دانش پژوه

چه چیز است نیکو میان گروه

کزو دل بود تازه و شادمان

پسندیده نزد خدا باشد آن

چنین گفت کان شش فرشته بود

که از نور یزدان سرشته بود

نخستین ازو داد و انصاف دان

که باشد خردمند از او شادمان

کلید در کام،دادست و بس

به بیداد هرگز مزن یک نفس

زخود دادن بهره نیک وبد

به از هرچه گویی به نزد خرد

اگر داده باشی ای نامجوی

شوی بر همه آرزو کامجوی

ره رستگاری زدیو پلید

زکردار خوبی بیامد پدید

دوم ای هنرور دگر شرم دان

در خوبی وراه و آزرم دان

کجا شرم،بخشایش ایزدیست

زبی شرم و آرزم باید گریست

چو با شرم باشی و آهستگی

به آهستگی نیز شایستگی

تو را نزد دانا بود آبروی

بود پیش تو هرکسی راهجوی

ره پاک یزدان بود پیش تو

فروزنده دارد دل و کیش تو

سیم نیکخویی به از هرچه هست

که خوشخو بود بی گمان حق پرست

بود سال و مه خرم و تازه روی

دگر مردمان خوش به دیدار اوی

به جان،هرکسی دوستدارش بود

به هر نیک و بد غمگسارش بود

زهر کام دستش نماند تهی

به دوزخ نهد روزگار بهی

نکو خواه مردم بود روز وشب

به گفتار نیکو گشاده دو لب

نداند غم و رنج و اندوه ودرد

نه تیمار و اندیشه نه راه سرد

چهارم تو نیکی و رادی شناس

که رادی به یزدان بود باسپاس

زرادی فزونی و هم مهتریست

همه خوبی و نیکی و بهتریست

همه روزه خرم زکردار خود

پسندیده مردم پر خرد

جوان خردمند برتر منش

به گیتی زکس نشنود سرزنش

به هردو سرا خرم و نیک نام

زیزدان بیابد همه ناز و کام

به پنجم هنر،بردباری نکوست

چه با خویش وبیگانه دشمن چه دوست

کجا بردباری سر مردمیست

به نابرد باران بباید گریست

تو را در دل هرکسی جا کند

بر دوستانت دل آرا کند

خردمند پیروز با سنگ وهنگ

به نیک و بد خود شتاب ودرنگ

به هوش وبه اندیشه سنگ و رای

درآرد زمین و زمان زیر پای

هرآن آرزو کاندر آرد به دل

زامید هرگز نگردد خجل

ششم بهتر از پارسایی بدان

کزو نیکنامی بود جاودان

زبان و دل و دست و چشم از خرد

شناسا بگردد به کردار بد

نگوید بد و نیز بد نشنود

همیشه به گفتار بد نگرود

بدو نیک گیتی برش با خطر

نه دینار جوید نه در وگهر

همه روزه ترسان به گفتار زشت

به امید کز حق بیابد بهشت

به امید آمرزش کردگار

هراسان گذارد همه روزگار

همین است ای نامور پهلوان

که گفتم به نزد تو روشن روان

چو گفتار داننده آمد به بن

به پایان رسانید ز هر در سخن

فرامرز گفتا که شادان زئی

همیشه ابا نیکی و فرهی

برهمن از آن پس به پدرود کرد

فرامرز را گفت او سود کرد

قبلی «
بعدی »