چو شب،شعر زربفت بر سر کشید
نشان های درنده شیران بدید
چنین گفت آن دیو با پهلوان
که ای پر منش گرد روشن روان
هم اکنون چو درمنزل آیی فرود
زشیران درنده باشد درود
دو کوهند وز آواز ایشان زمین
بلرزد به هنگام پرخاش و کین
دو شیر ژیانست ای نامدار
به بالا فزون تر ز پیل وسوار
زپیکار چون تاب خشم آورند
زرشک اندرون خون به چشم آورند
ز آهنگ ایشان بلرزد زمین
گریزان شود اژدهای عرین
سپهبد چو این داستان گوش کرد
بپوشید خفتان و درع نبرد
نشست از بر خنگ و آمد دوان
به پیکار آن هر دو شیر ژیان
چو نزدیک ترشد بغرید شیر
بیامد به پرخاش گرد دلیر
یکی شیر مانند کوه دژم
تو گفتی بسوزد جهان را به دم
جهانگیر،با تیر بود وکمان
چوآمد بر نره شیر ژیان
نهادش کمان کیانی به زه
فکنده بر ابرو ز چین بر گره
خدنگی که پیکانش پولاد بود
کجا خاره در پیش او لاد بود
بدو اندرون راند و بگشاد بر
بزد بر میان و بر شیر نر
به غرش برآمد بر پهلوان
چو دریای جوشان برآمد دمان
خدنگی دگر پهلو رزم ساز
بزد بر بر شیر گردن فراز
ز سینه گذر کرد بر روی پشت
بدین گونه آن هر دو دد را بکشت
از آن پس برآورد شمشیر تیز
به تیغ اندرون کردشان ریز ریز
چو زیشان بپرداخت آمد دمان
شتابان به نزدیک آب روان
سر و تن بشست اندر آن آب پاک
بیامد بغلتید بر تیره خاک
به پیش خداوند جان آفرین
فراوان بمالید رخ بر زمین
چوآمد سپه نزد آن سرفراز
بدیدند او را به جای نماز
بدان جای پیکار آن سان دو شیر
فتاده ز پرخاش گرد دلیر
گوان وسپه آفرین سر به سر
گرفتند بر پهلو نامور
سراپرده بر جویباران زدند
همان خیمه بر مرغزاران زدند
بیامد سپهبد به پرده سرای
به رامش برآراست آن پاک رای
به می دست بردند با او مهان
همی گفت هرکس ز راز نهان
گو شیردل با سیه دیو گفت
که کار ره از من نشاید نهفت
چه بینم دگر گفت زی رهگذر
چو فردا به رفتن ببندم کمر
سیه دیو گفت ای خداوند زور
دل و دیده دشمنت باد کور
چو فردا به راه اندر آریم سر
دو گرگ ژیان زین ره آید گذر
که پتیاره زان سان کسی را ندید
جهان جوی تر کاردان ناشیند
نباشد به بالای ایشان هیون
به تن،تیره و دیدگان چون عیون
سرون بر سر هریک ای نیکبخت
پدیدار چون آبنوسی درخت
به دندان،فزون تر ز نیش گراز
به رزم اندر ای مهتر سرفراز
زپیل ژیان برنتابند روی
نه کس نزد ایشان بود رزمجوی
فرامرز گفتا به فر خدای
چنانشان به تیغ اندرآرم زپای
که شیر ژیان روز نخجیر شور
برآرد به زخم از تن نره گور
بدین گونه گفتار بد در میان
سیه دیو و گردان ایرانیان
می چند خوردند و شادان شدند
به یاد یل پور دستان شدند
برفتند از آن پس سوی خوابگاه
برآسوده از بزم و از رزمگاه