فرامرز نامه – بخش ۱۶۲ – داستان هفت خوان و کشته شدن جادویان

چو زان منزل آمد برون سرفراز

سیه دیو گفت ای یل رزم ساز

بدین ره که امروز ما آمدیم

بسی رنج بردیم تا آمدیم

به برگشتن اکنون نشاید گذشت

که پر برف باشد همان کوه و دشت

سوی راه کژدر بباید شدن

بدین راه ایمن نباید بدن

ولی در ره کژدر ای سرفراز

بسی رنج و درد آیدت پیش باز

زدیوان و گرگان و نراژدها

زشیران جادو به روز بلا

هم از غول پتیاره تندخیم

دگر کرگدن باشد آن پر زبیم

ندانم بدین ره،گذر چون کنی

بدین جانورها چه افسون کنی

فرامرز گفتا به زور خدای

که هست او به مردی مرا رهنمای

سرانشان به تیغ اندر آرم زپای

نیاید به دل مرمرا ترس جای

تو ای شیر جنگی سه دیو تند

بدان راه رفتن مشو هیچ کند

در این راه اکنون مرا رهنمای

همی باش باهوش و پاکیزه رای

به هر منزلی کان گذرگاه ماست

که هم دیو با شیر و نراژدهاست

چو آیم به نزدیک ایشان یکی

از ایشان خبرده مرا اندکی

بدان تا به ناکامی از ناگهان

نیاید یکی زان بر من نهان

که من جنگ را جنگ ناساخته

دل از کار ایشان نپرداخته

یکی را زلشکر گزندی رسد

زغم بر دلم تازه بندی رسد

سیه دیو،پیش اندر افکند اسب

همی رفت برسان آذرگشسب

همه راه،نخجیربا یوز وباز

همی رفت با رامش و بزم ساز

چو دو روز ازین گونه لشکر براند

به دل درهمه بیخ شادی نشاند

چو نزد کنام ددان آمدند

شب آمد در آن دشت خیمه زدند

قبلی «
بعدی »