فرامرز نامه – بخش ۱۶۱ – پاسخ نامه فرطور توش به فرامرز رستم

دگر روز چون شید زد بر درفش

چو کافور شد روی چرخ بنفش

نشست از بر تخت،شاه پری

زاندیشه،دل دور وازغم،بری

یکی خوب نامه بفرمود شاه

به نزد فرامرز لشکر پناه

نویسنده بنهاد بر نامه دست

قلم،پای بگشاد و لب را ببست

سراسر پیاده همی ساختش

به سر بر یکی افسری ساختش

زافسر ببارید در ثمین

همه در او سر به سر آفرین

نخست از جهان آفرین کردیاد

که باشد ازو سر به سر عدل وداد

همان کو سپهر روان آفرید

دگر آشکار و نهان آفرید

جهان را جز او نیست کس پادشاه

ازوهم بدو جست باید پناه

زخورشید واز ذره تا پیل ومور

زخاک سیه تابه کیوان وهور

به یکتایی،او را ستاییده اند

همه بندگی را فزاییده اند

جز او را ندانم خدای جهان

سزای پرستیدن اندر نهان

وزو بر سپهدار ایران زمین

سپهبد فرامرز با آفرین

سپهدار پور گو پیلتن

سزاوار هر مجلس و انجمن

که با فر و برز است ونام نژاد

گرانمایه گرد با فر وداد

خداوند نیروی و فرخندگی

نگهدار گیتی به مردانگی

بیامد چو این نامه دلپسند

زدست سیه دیو گرد بلند

همه مردمی بود و با داد ورای

چو فردوس در گاه،شادی نمای

به سان بهشتی بدآراسته

به گفتار پاکیزه پیراسته

به دل،شادمان گشتم از رای او

از آن نغز گفت دل آرای او

همانست کان پهلوان زاده گفت

ره نیکمردی نشاید نهفت

که خرم به پیوند باشد جهان

همینست نزد کهان ومهان

جهان پهلوان زاده پرهنر

سرافزار وشیراوژن« و نامور

اگر رای دارد به خویشی ما

همان سرفرازی به بیشی ما

مبادا که این رای گردد کهن

برینست جاوید ما را سخن

کنون آرزو دارم ای پهلوان

که پیچی بدین راه،ما را عنان

ابا پهلوانان ایران همه

که هستند نزد سپهبد رمه

بیاید بدین نامور مرزبان

ببیند سرمایه دار زمان

به دیدار او نیز خرم شویم

بگوییم چندی و هم بشنویم

بود چند با نامداران خویش

بداند مر این خانه ام جای خویش

زگفتار شیرینش رامش بریم

زپیمان و از رای او نگذریم

ازین نامه را برتو بر بیش و کم

نباید که باشی به خواندن دژم

زگفتار برتر کشیدیم دست

سیه دیو داند دگر هرچه هست

چو بنوشت نامه پس اندر نوشت

به مهر ووفا تخم نیکی بکشت

برآراست با نامه چندان نثار

زهرگونه ای هدیه بد شاهوار

که گر برشمردی یکی کاروان

فزون آمدی رنج بردی کمان

زلعل و ز پیروزه و سیم و زر

زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر

ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت

سزاوار آن مهتر نیک بخت

هم از طوق و هم یاره و گوشوار

هم از افسر و جام گوهر نگار

زشمشیر واز جوشن و درع وخود

زبرگستوان آنچه شایسته بود

پری رخ کنیزان با ناز و شرم

غلامان زیبا و آواز نرم

همه پاک با جامه زرنگار

کمربند زرین و باگوشوار

زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز

سیه گوش واز باشه سرفراز

شهنشاه بیدار روشن روان

فرستاد نزدیک گرد ژیان

برآراست خلعت سیه دیو را

سواران گردنکش نیو را

کلاه و قبا داد واسب وکمر

زهرگونه دینار و زر وگهر

گسی کردشان باد آن شادمان

برفتند پرآفرین ها زبان

چو ایشان برفتند فرطور توش

سپهدار با دانش و رای وهوش

بفرمود تا دیو و جادو سران

برفتند داننده کندآوران

به جادو گری وبه نیرنگ وپوی

همه راه آن پهلو نامجوی

پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر

پراز جادو و اژدهای دلیر

به نیرنگ ازین گونه برساختند

دل از کردنی ها بپرداختند

از این رو سیه دیو با رای وداد

همی راند با سروران همچو باد

چو رفتند نزد سپهدار گرد

سیه دیو آن هدیه ها پیش برد

فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند

سراسر بر ایرانیان برفشاند

ازآن پس سیه دیو،نامه بداد

سخنهای خسرو بدو کرد یاد

جوان دلاور چو نامه بخواند

میان را ببست و سپه برنشاند

قبلی «
بعدی »