درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت