فرامرز نامه – بخش ۱۴۸ – رسیدن فرامرز به ملک باختر

به دو مه بیامد سوی باختر

بدید آن بر و بوم با زیب و فر

یکی خسروی بد در آن مرز،شاه

که هم با گهر بود وبا دستگاه

یکی لشکری داشت از صدبرون

همه جنگجوی وهمه با فسون

چو با مرز او پهلوان تنگ شد

دلش را دگر بهر سرجنگ شد

یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ

درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ

یکایک چو بشنید کامدسپاه

زبیگانه لشکر، برآشفت شاه

همان شاه را بود فرغان به نام

سبکسار و تند و بد و خویش کام

سپاهی که بودش همه برنشاند

بزد کوس واز شهر،بیرون براند

گوان دلاور چو شیر وپلنگ

همه نامدار وهمه تیز چنگ

در آهن نهان چون که بیستون

همه چنگ شسته سراسر به خون

ز گرد سواران که بر شد به ابر

زمین،تیره شد همچو کام هژبر

جهان،تارشد آسمان خیره گشت

رخ ماه و خورشید هم تیره گشت

زآواز اسبان و بانگ یلان

فلک پرخروش وزمین پر فغان

سه فرسنگ از این گونه لشکر براند

همی گرد کین بر فلک بر فشاند

به منزل رسید و فرود آمدند

به نزدیکی دجله رود آمدند

سپهبد فرامرز لشکر شکن

ابا لشکر گشن دشمن فکن

همی راند چون نزد ایشان رسید

سپه را برابر فرود آورید

شب آمد جهان شد چو کام نهنگ

هوا را زمشک سیه داد رنگ

طلایه زهر دو سپه شد برون

گوان را به تن در بجوشید خون

نگهبان ایران،کیانوش بود

که در جنگ او شیر،بی توش بود

همی گشت با نامداران هزار

یلان سرافراز خنجرگذار

طلایه ز دشمن درآن تیره شب

بدی سه هزار از دلیران حسب

به هم باز خوردند گردن کشان

شب تار و بی آگهی ناگهان

برآمد ده و دار وهم گیر وبند

غریوان سپاه وخروشان سمند

همه گرز و زوبین و خنجر زدند

تو گفتی به نی آتش اندر زدند

میان سپه بود فرسنگ چار

دو لشکر نه آگاه از کار زار

برآن گونه بر هم زدند آن سپاه

شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه

یکی ابر بسته شد از تیره ابر

ببارید از او گرز برخود وگبر

درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند

چوبرق از دل ابر رخشان شدند

همه شب به جنگ اندرون با سپاه

بسی گذشت از نامداران تباه

بدین گونه تا خور برآورد سر

برآمد به بالا چو زرین سپر

نیاسود یک تن در آن دارو گیر

که نوک سنان بود باران تیر

زفرغانیان اندرون کارزار

تبه گشته بودند بیش از هزار

دلاورکیانوش گردن فراز

به زیر اندرش باره تندتاز

یکی نیزه در دست چون اژدها

شده گرد اسبش به روی از هوا

به حمله برآمد به کردار کوه

شد آن لشکر از حمله او ستوه

بیفکند از ایشان بسی نامدار

سراسیمه شد دشمن از کارزار

همانا که ماندند مردی دویست

هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست

همه ساز و آلت فرو ریختند

از آن تند لشکر چو بگریختند

برفتند بی کام و بی نام وهوش

نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش

به فرغان چنین گفت هریک به درد

که شد هور بر چشم ما لاجورد

ازآن نامور پهلوان دلیر

که آمد بر این مرز چون نره شیر

نگه کرد باید به رای بلند

به اندیشه خوب و پیغام و پند

پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو

که از جنگ او ما نداریم تاو

به گفتار شیرین مگر بگذرد

دم اژدها خیره کس نشمرد

مراین رزم کامروز ما دیده ایم

نه رزمیست کان را پسندیده ایم

یکی پهلوان بود با یک هزار

از آن لشکر گشن و مردان کار

بکردیم کوشش چو ما سه هزار

مر ایشان چو شیران و ما چون شکار

بکردند ما را بدین سان تباه

برفتند زی پهلون سپاه

سپهدار ایشان نبود آگهی

بکردند کشور ز مان را تهی

هنوز از بدی تا چه پیدا شود

چو سالارشان رزم جویا شود

به خوبی،بلا دور گردان زخود

که خوبی بسی به زکردار بد

ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست

نه هر کس زگردون دل افروزییست

مبادا شکستی بدین پیشگاه

رسد از بداندیش گم کرده راه

چو بشنید فرغان از ایشان سخن

برآشفت از نامدار انجمن

پسندش نیامد چنان گفتگوی

پراز خشم و کین کرد چشمان وروی

یکی بانگ برزد بدان مهتران

که ترسنده گشتند نام آوران

همی گفت کز کیست چندین سخن

که گفتارتان می نیاید به بن

شمارا دل از رزم،پربیم گشت

جگرتان از ایشان به دو نیم گشت

گروهی پریشان و بی ارج ونام

شب وروز پویان به ناکام و کام

پراکنده آواره هر سو روان

چو مردار،چون گرگ گرد جهان

از این سان کسی بر سر انجمن

نگوید بدین گونه چندین سخن

دلاور که هنگام ننگ ونبرد

هنرهای دشمن پدیدار کرد

ازو نام مردی نیاید پدید

نشاید زگفتار او آرمید

قبلی «
بعدی »