بپرسید دیگر زیزدان پرست
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود