در آن روز شیرو چو شیرژیان
به رزم اندرون بود با هندوان
سپاه مهارک چو مور وملخ
کشیده در آن دشت کشمیر نخ
بسی کشته گشته زایرانیان
یلان را از آن جنگ آمد زیان
پراکنده گشته سواران جنگ
رها کرده یکباره ناموس وننگ
به سیری رسیده یلان از نبرد
گریزنده و گشته صحرانورد
یل پر منش مهتر نامجوی
دلاور فرامرز پرخاشجوی
به ناگاه خود را برایشان فکند
به یک حمله از جایشان بربکند
به دست اندرون تیغ چون پیل مست
همی کشت هندی و می کرد پست
زخنجر به گرز گران برد چنگ
ببارید چون کوه بر مرد، سنگ
چو او گرز بگذاردی بر گروه
زسختی شدی گاو ماهی ستوه
سپه را بدان سو زهم بردرید
که پور و پدر همدگر را ندید
ندانست شیروی گردن فراز
که آن شیردل مهتر رزمساز
رسیدست واین جنگ و پیکار از اوست
پراکنده دشمن ز آهنگ اوست
شگفت آمدش گفت زین سان سوار
به گیتی ندیدم دگر نام دار
مگرمان به یاری،سروش آمدست
که در کینه پولادپوش آمدست
در این بود ناگاه از پهلوان
یکی نعره آمد چو شیر ژیان
به شیروی گفت ای گو نامجوی
زکشمیریانت چه آمد به روی
بکوش این زمان ای یل نامدار
بدان تا برآرم از ایشان دمار
چو شیروی،بانگ سپهبد شنید
زاسب اندر آمد به سر او دوید
به شادی ببوسید روی زمین
بسی کرد بر پهلوان آفرین
وز آن پس به ایرانیان شد خبر
که شیر ژیان گرد پرخاشخر
رسیدست وبر هم شکسته سپاه
به کیوان رسانیده گرد سپاه
چو ایرانیان نام سالارخویش
شنیدند یکباره رفتند پیش
کشیدند شمشیر و گرز گران
زمین گشت جیحون زخون سران
چنان لشکر افتاد در یکدگر
که کوه و زمین گشت زیر و زبر
زهندو به خنجر بسی کشته شد
همان زنده را روز برگشته شد
زکشته به هر جا برافتاده کوه
زشمشیرشان کوه و صحرا ستوه