به مشکاب آب چون مشک زد بر قلم
زد از شام بر صبح صادق رقم
ریاحین فروش گلستان راز
در بوستان سخن کرد باز
به نام خداوند لیل و نهار
که از خاره خار آورد گل ز خار
کریم خطابخش روزی رسان
پناه کسان و کس بیکسان
ز هفت اطلس چرخ زنگار کار
برآورده این بیضه زرنگار
به حکمش گهر جای در کان گرفت
تن انس از آتش جان گرفت
بدان ای مه برج نیکاختری
سپهرت هوادار و مه مشتری
اگرچه ز خورشید شد ذرهتاب
ولیکن نشاید شود آفتاب
مکش تیغ و گرمی مکن همچو مهر
که بر خاک راه اوفتی چون سپهر
کنون چون به دست آمدت گوهری
شوی بحر اگر با شدت لنگری
زنی طعن و جوئی ز ما برتری
نباشد چنین کارها سرسری
هر آن کو ز دریا برآرد صدف
به لنگر مکر گوهر آرد به کف
تو در چین به چشم حقارت مبین
که در ناف آهو بود مشک چین
برین ابلق این شهسوار اجل
ز ماهی به یک دم رسد در وحل
گهی بلبل از باغ بر میخورد
که سالی به بویش به سر میبرد
ترا در سراپرده گر اختریست
که این بنده را کمترین دختریست
اگر با وی از مهرگوئی سخن
نگویم که سال و مهی صبر کن
اگر زانکه باشد سزاوار تو
تو شه باشی و او پرستار تو
ولی هستم از خدمت امیدوار
که آری به مهدش به چین استوار
چو در آب، لولو و در دیده، نور
چو در عرش، خورشید و در روضه، حور
به زرینه مهدش فرستی به چین
سرش برفرازی به آئین دین
بدین برج بازش رسانی چو ماه
که بازش به یک مه رسانم به شاه
چو مهلت دهد شاه ترتیب کار
بسازم به صد ریب و رنگ و نگار
تو فرزندی و تاج و تختم تراست
که جز با تو پیوند کردن خطاست
ترا نام پرسیدم از سرکشان
بدادند از ویس ویسان نشان
بود سعد را این برادر پسر
ز چینش نژادست چنین سر به سر
تو چون کرده بودی نهان نام را
چو دانست فغفور مر سام را
کنون چون که سام نریمان توئی
میان من و تو نباشد توئی
چو داماد من سام نیرم بود
مرا حکم بر جمله عالم بود
مرا تا برآمد ازین دخت نام
ز یزدان جز اینم نبودست کام
که گردی خود از نسل جمشیدشاه
بر ایوان من برفرازد کلاه
ز جمشید شاه سیامک نژاد
به رویت ازین روی باشیم شاد
تو مخدومی و ما پرستار تو
تو مطلوبی و ماه طلبکار تو
ولیکن نباشد که همچون تو شاه
کنی خانه شهریاران سیاه
فلک تا بروج بلنداختری
مرا داده بر سروران سروری
به یغما نبردم کسی را به کین
نخواهم که بدنام گردم ازین
نشاید یلانی که دینپرورند
که شهزادگان را به یغما برند
پریدختم آن لحظه میمون نبود
که یک لحظه از پرده بیرون نبود
خود انصاف ده باز کین چون بود
کجا دختر از پرده بیرون بود
کسی را که دختر بود در حرم
بود روز و شب غرق دریای غم
حکیم از همین نام دختر نبرد
که ننگش بزرگست و اندیشه خورد
چه فرزند خوانی چو دیوانگان
که او یار گردد به بیگانگان
چه گویند شاهان که فغفور چین
ز برجش ببردند در ثمین
سزد گر بریزد ز گلبن گلی
که خندان شود پیش هر بلبلی
بزرگان دگر نام او چون برند
که عشاقش از پرده بیرون برند
کسی را پس پرده دختر مباد
وگر نیز باشد بداختر مباد
چو دختر بیاید بکش در زمان
که تا ناورد ننگ بر دودمان
ولیکن چو این لحظه کار اوفتاد
خر از ره برون رفت و بار اوفتاد
بیا تا به هم بگذرانیم روز
به عشرت به پایان رسانیم روز
درآ سوی چین چون درخشنده مهر
که گردد به کام تو دور سپهر
گذارنده نامه فرخ دبیر
چو فارغ شد از نقش چینی حریر
ببوسید و تا کرد و بر سر نهاد
پس آنگه به دستور فغفور داد
وزیر قلمزن بیاراستش
به مهر همایون بپیراستش
چو سوسن زبانآوری را بخواند
که در بزم شه در تواند فشاند
تو را گفت این نامه تحفهسان
به نزدیک سام نریمان رسان
رساننده نامه دلگشای
بشد تا بر سام فرخندهرای
نوشته برون آورید از نهان
بدادش بدان پهلوان جهان
دبیر آمد و نامه بر سام خواند
چو بشنید مر سام حیران ماند
بدانست کان جمله مکر است و فن
از آنرو که مردی نیاید ز زن
چراغ ارچه روشن کند خانه را
برافروزد ایوان و کاشانه را
چو در دامن اندازدت اخگری
بماند ز جسم تو خاکستری
ز قلواد پرسید تدبیر کار
که نیکو نگه کن به تدبیر کار
چو در دامن اندازدت اخگری
که دارند با ما زبانآوری
به پاسخ چنین گفت دانای راز
که ای بر همه سرکشان سرفراز
ز دانش تو در ملک معنی سری
ز دانشوران جمله بالاتری
ندانم که این چرخ زنگارگون
دگر تا چه آرد ز پرده برون
مرا بر دلست از فلک بارها
که بسیار کردست این کارها
نه در هر صدف قطره گردد گهر
نه از هر درختی توان خورد بر
اگر اژدها تحفه گنجت دهد
مکن تکیه بر وی که رنجت دهد
اگر راستی خواهی از چین خطاست
مخالف نگردد به هر پرده راست
ز گفتار فغفور چین سر بتاب
توقع مدار از خطا بر صواب
چو بشنید مر سام فرخنده رای
به افسوس گفت این نه عقلست و رای
تو ای ماه آخر نپنداشتی
که از جنگ بهتر بود آشتی
نظر کن تو بر شمع مجلس فروز
که میخندد از خوش دلی تا به روز
چو او دشمن خویش در بر گرفت
به یک دم زدن کار از سر گرفت
به مجلس از آن جنگ بر سر فراخت
که با زخمهای مخالف بساخت
دم از مهر زد صبح روشن گهر
از آن یافت بر ملک عالم ظفر
چو یاقوت می جام قوت است خیز
می لعل بر جام یاقوت ریز
بده باده تا چند ازین گفتگوی
بگدان قدح چند ازین جستجوی
بیا تا دمی طوف بستان کنیم
چو می خنده بر میپرستان کنیم
چو دنیا ندارد وفا با کسی
فتد مهر او هر زمان با خسی
خنک آنکه زین مایه دستش تهی است
که در ملک معنی گدائی شهی است
بخواه از می و گل مگر داد خویش
که بی می نمیآیدم یاد خویش
بخند ای لب غنچه در بوستان
که باشد بسی خالی از دوستان
بیا ای طرب ساز سازندگان
که تا جان ببازند بازندگان
بزن چنگ در پرده ساز دل
که از پرده بیرون شود راز دل
به پرده سرا بلبلا میسرا
که پردهسرایان شدند از سرا
قدح گو به مجلس درافکن خروش
که رفتند مستان میکش ز هوش
برآر ای جرس ناله در کاروان
که محمل برون میبرد ساربان
خروشان شو ای طبل بر پشت فیل
که برخاست آواز کوس از رحیل