سام نامه – بخش هشتاد و ششم – باز آمدن سام به درگاه فغفوره

کسانی که در سخن سفته‌اند

چنین با من از هر دری گفته‌اند

که چون تاج جمشید زرینه جام

نهادند بر طاق فیروزه فام

سبک سام بر پیل‌پیکر نشست

سپه را بفرمود تا برنشست

درفش از درخشنده مه برفراخت

فرس بر سر چرخ گردنده تاخت

برون شد پری‌دخت از بارگاه

چو خورشید تابان ز ابر سیاه

رخ افروخته قامت افراخته

جگر سوخته با جگر ساخته

شکر تشنه چشمه نوش او

قمر بنده حلقه در گوش او

چو مهرش نشاندند در مهد زر

به مه مهد را برکشیدند سر

چو زلفش نشاندند رخ سوی چین

چو چشمش گشادند بر مه کمین

به پرواز بر کرده مهدش ز جا

هوا در سرو چتر در سر به پای

دهل زن به جولان درآورده کوس

علم قبه ماه را داده بوس

سپاهی چو مور و ملخ در شتاب

سبک شد عنان و گران شد کار

علم بر در چین برافراختند

چو آهوی مشکین به چین تاختند

همه سرفرازان پذیره شدند

در ایشان رسیدند و خیره شدند

برون آمد از شهر فغفورشاه

خروش تبیره رسانده به ماه

به هر برج منزل گرفته مهی

به هر منزلی سر نهاده شهی

به دیبای چینی بیاراسته

به هر گنج گنجی بد از خواسته

ترنم‌نواز آن نوا ساخته

به هر گوشه‌ای چنگ بنواخته

به هر جا زده قبله زرنگار

نشستند سیمین‌بران چون نگار

همین رفت سام و سران سپاه

چو سیاره بر گرد تابنده ماه

به ایوانش آورد و زر برفشاند

جواهر چو باران به سر برفشاند

ابر تخت شد سام فرخنده راه

شدش گوشه تخت شه تکیه‌گاه

سر تاج را او به مه برفراخت

سر از طارم پیشگه برفراخت

پری دخت مه روی را چون پری

که گشتی پری مستش از دلبری

به زرین عماری به ایوان رساند

چو سرو روانش به بستان رساند

ز پرده‌سرا جام گلرنگ خواست

ز هر گوشه‌ای نغمه چنگ خواست

نگاران چینی بر چین کمند

درآورده تابنده مه را به بند

قمر بر سر زلف پر تابشان

روان تشنه لعل سیرابشان

یکی عودسوز و یکی عودساز

یکی دلفریب ویکی دلنواز

ز هر گوشه ماهی زده خرگهی

به هر خرگه از می‌فروشان مهی

می لعل در کف چون خون تذرو

به رقص آمده چون خرامان سرو

چو فغفور دیدش گرانمایه سام

ابا دوستکامی میَش داد جام

چو می در سر هر دو افکند تاب

به خواب و به آسایش آمد شتاب

می دوستکامی چو نوشید سام

ز پرده برون شد چو ماه تمام

گهی مست می بود و گه مست خواب

هم از عشق بیحد هم از دل خراب

خوش آن دم که رندان مست صبوح

ابر جام می‌ تازه دارند روح

وطن بر در می‌پرستان کنند

وضو از قدح شوق مستان کنند

بیا ای پسر چنگ را ساز کن

در دیر میخوارگان باز کن

ز درد زمستان گدائی کنیم

ز درد جدائی جدائی کنیم

که آنها که با ما دمی دم زدند

برفتند و این دیر بر هم زدند

حریفان گذشتند و یاران شدند

غم آمد همه غمگساران شدند

نواساز مستان نوائی بزن

صبوحی کشان را صلائی بزن

بیار آن ره درد میخوارگان

که از ره فتادند آوارگان

خمارست ما را شرابی بده

جگرتشنگانیم آبی بده

نوازنده ساز مستان کجاست

چراغ دل می‌پرستان کجاست

ترنم‌سرای سرا را بخوان

می‌اندر قدح ریز و ما را بخوان

که بر باد دردی کشان درکشیم

چو مستان عاشق فغان درکشیم

اگر پخته‌ای پخته را خام ده

که در مذهب پختگان کام به

به درد مغان دلق نیلی بشوی

که پیش بتان باشدت آبروی

اگر برفشانیم دامن ز عیب

بدین دلق شش دامن چارجیب

تو هم آستین بر دو عالم فشان

چو آئی بدین غرفه دامن فشان

قلم درکش ای نقشبند عدم

بدین جدول لاجوردی رقم

به هم درفکن این کتب را ورق

ز هم درفکن این خذف را طبق

سبک دلو کیوان به چه در فکن

که در تابم از دلو او چو رسن

کزان دلو آن هندوی چرخ را

بدین جای سرگشته کن چرخ را

کمان درکش از دست این چرخ پیر

بزن ترک خنجرکشش را به تیر

به دریافکن چتر خورشید را

به صحرا فکن چنگ ناهید را

ازین سرنگون کاسه لاجورد

دلم سیر گشته ازین قرص زرد

سراینده پرده داستان

در این پرده می‌زد دم از باستان

که چون نوبتی بر دهل زد دوال

خروس سحرخوان بجنباند بال

نسیم بهار اندر اقصای چین

شد از ناف آهوی چین نافه چین

نواساز مستان نواساز کرد

عروس چمن خنده آغاز کرد

روان سام از خواب مستی بجست

به تیر نفس جبهه مه شکست

قبلی «
بعدی »