به نزدیک دادار شد سرفراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
چنین گفت کای داور آب و خاک
ز تو باد آتش پر از بیم و پاک
جهان سر به سر زیر فرمان تست
وگر آب و آتش همه زان توست
مرا بخت و نیرو به شداد ده
شکستی بر این لشکر عاد ده
یکی چاره از بهر آتش بساز
که بیچارگان را توئی چارهساز
که من دوزخ و جنت او خراب
بسازم که شداد آید به تاب
براندازم این تخم ناپاک دیو
که کردست نام خودش را خدیو
خدیو زمانه سراسر توئی
به هرجای بر بنده یاور توئی
بگفت و بمالید رخ بر زمین
همان دم به فرمان جان آفرین
ز گردون گردنده برخاست ابر
خروشان بر آن کوه سر چون هژبر
یکی برق و رعدی برآمد نهیب
که سیلاب آمد ز بالا به شیب
از آن ابر بارید باران چنان
که آن دره پر شد ز آب روان
همه آتش دره را آب برد
چو آب آمد از کوه، آتش فسرد
همه آتش از فر مرد سره
به فرمان یزدان بشست از دره
هر آن کس که برد او پناه بر خدا
همیشه بود کارش از مدعا
همان دم رسیدند جنی سپاه
به پیش اندر آن بود تسلیم شاه
چو آن آتش دره افسرده دید
تن دیو از هر طرف مرده دید
شگفتی به سام دلاور بماند
برو نام یزدان فراوان بخواند
بیامد ببوسید پای دلیر
دعا کرد بر پهلو شیرگیر
بر کوه آذر فرود آمدند
به دل با می و بانگ و رود آمدند
کشیدند بر دشت پردهسرا
خروشی برآمد ز پرده سرا
به هم ناز و شادی دگر ساز شد
نی و چنگ مطرب هم آواز شد
به جلوه درآمد ز هر سو پری
چو چشم خوش خود به ساقیگری
شده بزم مانند بزم افق
کشیده ز می لعل نورش تتق
پریپیکران چهره آراسته
پی شادی سام برخاسته
در آن بزم ناهید بد چنگ زن
مه و مهر و برجیس بد چنگ زن
به یاد پریدخت خون میگریست
چگویم که از درد چون میگریست
چنین تا که ساقی بزم فلک
بپیمود ساغر به مُلک ملک
ازین جام زرین می نور داد
همه باده از ساغر هور داد
سپیده سپهبد ز روی شتاب
کمر بست و بر شد به پشت غراب