سام نامه – بخش صد و پنجاه و سوم – در صفت بهشت شداد گوید

از آن منزل آمد سوی باغ و کشت

خرامید از آنجا به سوی بهشت

همه شصت در شصت بد لاله‌زار

ز مرغان به هر گوشه‌ای ناله زار

به هر شاخ مرغی کشیده نوا

زمین مخمل سبز و مشکین هوا

به هر گوشه نساج ابر بهار

کشیده زبان را به هر جای بار

ز زربفت و دیبا همه گونه‌گون

قضا بافته داده یکسر برون

بساط زمانه همه رنگ رنگ

ز سبزه برون داده از سبزه رنگ

عروسان بستان رخ آراسته

حنا بسته و چهره پیراسته

بنفشه چو زلف پراکنده سر

شده سنبل از دور بر یکدگر

گرفته به کف لاله خونین باغ

سراپایش خونین و دل پر ز داغ

شده داد خیری ز درد سمن

ستاده به پیش حکیم چمن

گرفته عصا نرگس خسته زار

سرافکنده در پیش بیماروار

شد بلبل از شاخ دستان نواز

گشاده گلش گوش از روی باز

همه حسن و عشقی که در کار بود

همه صنع یزدان دادار بود

جز ایزد که آرد مر این را پدید

گه آرد پدید و گهی ناپدید

به یک دست آن باغ و آن لاله کشت

سراسر همه بود زرینه خشت

شده بیست فرسنگ بالای باغ

دگر بیست فرسنگ پهنای باغ

ازو سال پانصد که استادکار

همی ساخت او را و بد نیمه‌کار

ندیده بدش هیچ شداد عاد

ز مغروری گنج ناپاک زاد

از آن گونه چون گردد آراسته

بیاید ببیند همه خواسته

پس از عمر نهصد گذشته به سال

که خواهد تماشا کند بدسگال

که آید به صد کام آن پرشتاب

چو زو پای ناپاکش اندر رکاب

یکی بر رکاب و دگر بر زمین

که مرگ آید از پیش جان آفرین

کند قبض روحش هم اندر زمان

نبخشید او را دمی هم امان

سپهبد درآمد به نزد بهشت

همه قصر یاقوت زرینه خشت

همه باغ از صندل و عود و عاج

به زینت ز گردون گرفته خراج

چهل قصر بودش همه پرگهر

در و بام یکسر همه سیم و زر

چهل قصر دیگر ابر گرد قصر

ز یاقوت آراست استاد عصر

تراشیده فواره از لعل و سیم

از آن سیم پاشیده در یتیم

چهل بد خیابان چمن در چمن

گل او ز یاقوت سیمین سمن

درختان سراسر همه سیم و زر

برو میوه آویخته از گهر

همه سیم او گوهر شب‌چراغ

درختان شده همچو روشن چراغ

همه نار و یاقوت آویخته

ز فیروزه برگش درآویخته

بهش کهربا بد میانش تهی

همه شاخ و برگش بسان بهی

شکوفه زر و نخل از سیم خام

چو پروین که بر گرد ماه تمام

گل شنبلیدش ز یاقوت زرد

بنفشه تراشیده از لاجورد

زمرد همه سبز در صحن باغ

زبرجد شده سرو بالای راغ

شده نیم نرگس میانه ز زر

تراشیده غنچه همه از گهر

ابرشاخ مرغان همه زر خشک

شکمشان مجوف همه پر ز مشک

ز یاقوت منقار و از لعل بال

شده چنگش از سیم و زر پایمال

چو سام نریمان چنان باغ دید

ز رشکش دل دهر را داغ دید

شده نازنینان در آن انجمن

همه زلف پرچینشان پرشکن

سراسر ز دیبا همه حله پوش

پراکنده زلف و قدح کرده نوش

همه همچو چشم خوش خویش مست

میان گل و لاله غلطیده پست

پری‌پیکران هر طرف نیم‌مست

ز فیروزه و لعل شیشه به دست

نشسته عرق بر جبینشان ز می

ز گل ریخته لاله مانند خوی

همه از می شیشه گلگون شده

ز لبها دل شیشه پر خون شده

همه گشته غلطان چه چشم و چه جان

همه روی بر رو زبان بر زبان

خرامان گروه دگر در چمن

ابا ناز با یکدگر در سخن

همه همچو طاوس آراسته

به زر و جواهر بپیراسته

همه ماهرویان ماچین و چین

همه دلربا و همه دلنشین

همه حور عین و همه دلفریب

که بردند از جان دلها شکیب

پس استاد در باغ در کار بود

یکی جادوی زشت بدکار بود

کجا نام ارجان جادو بدی

که از راست‌گوئی به یک سو بدی

چو از دور بر سام یل بنگرید

گره زد به ابرو برو بردمید

بدو گفت کای بدرگ بدسرشت

چه کردی بدین گونه اندر بهشت

تو را چیست نام و چسان آمدی

چگونه ز جادوگران آمدی

بهشت است نه جای تو کس است

ولیکن چو افتادی اکنون به شست

برون رو که تا زنده مانی به دهر

وگرنه کنم بر تو این نوش زهر

منم نام ارجان فولادخا

به سر کاری باغ مانده به جا

ز بیمم نیارد کس ایدر گذر

ندانم کئی تو بدین یال و فر

به پاسخ بدو گفت سامم به نام

ز ایران به مغرب گرفتم کنام

کمربسته بر رزم شداد عاد

بدان تا دهم نام شومش به باد

بکشتم همه دیو آتش‌پرست

ز من شد سمندر ابر خاک پست

کنون نوبت تست و باغ زرین

که تا هر دو را پاک سازم ز کین

چو بشنید ارجان سرش خیره شد

جهان پیش چشمش همی تیره شد

به افسون درآمد به سام سوار

که تا بر سر آرد ورا روزگار

دهان را چو غاری ز هم برگشاد

در گلخن آتش اندر گشاد

همه باغ پر شد به آتش به دم

دلاور شد از آتش او دژم

سپر در سر آورد سالار شیر

ز دود و ز آتش سر آورد زیر

که ناگاه شاپور فرزانه مرد

ز پشت اندر آمد دلیر نبرد

بزد چوب بر فرق آن بدگهر

که مغز سرش کوفت بر یکدگر

گروه دگر حمله کردند پاک

ز ماتم به گردون فکندند خاک

خروشان بگفتند کای بدنژاد

نترسی مگر تو ز شداد عاد

اگر باد او را دهد آگهی

فرستند ز دیوان یکی را شهی

همین دم تو را همچو سنگ سیاه

کند تیره روز تو گردد سیاه

چو بشنید شاپور آمد به جنگ

به یک دم زمین ساخت پشت پلنگ

زمین کرد از آن مردمان اسپری

که ناگه رسیدند دیو و پری

همان شاه جنی به سر بر کلاه

رسیدند با دیو جنی سیاه

سپاه اندر آمد فزون از هزار

همه پر شد آن باغ گوهرنگار

سپهبد چنین گفت یغما کنید

ز من رزم میدان تماشا کنید

نمانید یک شاخ برگ درخت

همه آلت رزم سازید رخت

درختان قصرش بکندند زود

از آن باغ شداد برخاست دود

گرفتند و کندند و بردند بوم

غلامان و اسبان آن مرز و بوم

نماندند در باغ شداد چیز

که ارزد در آن جایگه یک پشیز

بهشتش به تاراج شد اسپری

به فرموده سام و شاه پری

قبلی «
بعدی »