همان لحظه چون سام مشکین نقاب
فرو رفته یک لحظه چشمش به خواب
خوشا طلعت دوست دیدن به خواب
ولی کس نبیند به شب آفتاب
خوشا با خیال سر زلف یار
رسن بازی دل به شبهای تار
خوشا با گل سنبل دلفروز
شب تیره در خواب بردن به روز
به شب چشم عاشق نبیند به خواب
مگر حسرت یار شبگون نقاب
چو شد شیرگیر آهویش مست خواب
درآمد ز هوشش از دست خواب
چو گلزار جنت یکی باغ دید
کران تا کران لاله و شنبلید
یکی بوستان چون رخ دلستان
همه بوستان سر به سر گلستان
روان گشته در پای آزاد سرو
پریچهرهای چون خرامان تذرو
به جلوه درآورده شمشاد را
چمان کرده مر سرو آزاد را
قدش سرو بر سرو سیمینش ماه
رخش ماه و شب را برو تکیهگاه
مهش مشک پوش و شبش مشک سای
غمش جانگزای و لبش جانفزای
چو خرم بهشتی پر از رنگ و بوی
سمن بوی و گل روی و زنجیر موی
خرامنده در پای سرو بلند
خم اندر خم آورده مشکین کمند
روان گشته با نرگس میپرست
چو گلدسته و دسته گل به دست
پراکنده گیسوی و دامنکشان
ز عنبرشکن طره عنبرفشان
پرستار با او دو نسرین عذار
یکی بر یمین و یکی بر یسار
ز زر بسته بر کوه سیمین کمر
روان کرده از لعل شیرین شکر
به بستان سرا این سرا در زدند
جهان را چو گیسوی بر هم زدند
که خیزید کان حور عین میرسد
پری دخت فغفور چین میرسد
چو بشنید نام پریدخت، سام
به گریه درآمد یل نیکنام
چو سروی به خاک رهش درفتاد
همانگه لب درفشان برگشاد
که ای مرهم ریش و آرام دل
دلم را لب لعل تو کام دل
شب زلفت از چین به شام اوفتاد
شکاریش لاغر به دام اوفتاد
من از زابل افتاده در چین به قید
تو در چین ز زابل درآورده صید
زهی کرده شام تو در چین کمند
تو در چین و آورده از چین کمند
میان تو موئی و از موی کم
من از غم چو موئی و از موی خم
چو هندوی زلف تو در آتشم
ز خورشید روی تو در تابشم
ز نقش رخت نسخهای دیدهام
چه نقشی که مثل تو نشنیدهام
تو در چین و نقش توام در خیال
چه نقشی که مثل تو باشد محال
من از نقش رویت در اندیشهام
که صورتپرستی شده پیشهام
تو در دلبری و من از دل، بری
بگو تا کی از دلبران دلبری
دلم را چو زلفت قراری مباد
مرا جز غمت غمگساری مباد
دو آهوی چشمم به صید تو شد
چو آهو گرفتار قید تو شد
دلم مدتی شد که در دست تست
گرفتار آن زلف چون شست تست
نشان تو میجویم از هر چه هست
حدیث تو میپرسم از هر که هست
چه نقشی تو ای لعبت آذری
که نقشی ندیدم بدین دلبری
زهی قامتت سرو آزاد دل
چو دادم ترا دل بده داد دل
کزین ره گر ازمات یاری رسد
وزین رهگذارت غباری رسد
مخور غم که این درد و غم بگذرد
چنین مگذر از ما که هم بگذرد
به فریاد ما رس که فریاد ما
ز چرخ برین بگذرد داد ما
غم کار ما خور که غمخوارهایم
بکن چار? ما که بیچارهایم
بت ماهپیکر مه مشک موی
گل یاسمن بوی گلبرگ روی
همه زلف عنبرشکن برشکست
به تنگ شکر نرخ شکر شکست
سر درج گوهرفشان برگشود
پس آنگه به پاسخ زبان برگشود
که ای فارغ از مهربانی و بس
چو سوسن سراسر زبانی و بس
کنون از پری دخت ناری تو یاد
که صید پریزاد گشتی چو باد
مرا چون میان اژدها هیچ نیست
کنون با توام در میان هیچ نیست
به بازار ما دل کجا شد درست
چه ارزد که قلب است و بس نادرست
تو بر تخت شاهی دعوی عشق
ندانسته رمزی ز دعوی عشق
مقام محبت سر تخت نیست
سرافکندگان را سر بخت نیست
اگر عاشقی ترک شاهی بده
به خون دل خود گواهی بده
دل دردمندت که دیوانهایست
به مستی و جانبازی افسانهایست
درین زلف مشکین چه کارش بود
کجا طاقت زخم مارش بود
که گفتست رو عاشقی پیش گیر
برو سر بنه یا سر خویش گیر
تو نیز ای دل تنگ از تنگنای
برون رو کز اینسان فراخست جای
چو افتاد آهوی سر در کمند
درین شهر تا کی بود زیر بند
برو ترک این محنتآباد گیر
لب دجله شهر بغداد گیر
چو ایوب دربند کرمان مباش
چو یعقوب دربند حرمان مباش
ز هر گوشه درمان دردی طلب
ز هر چشمهای آب خوردی طلب
برو دست ازین خودپرستی بدار
ز دریای غم دُر به شادی برآر
چو گل در برت طوف دیبا مپوش
چو به مشکبو باش و پشمینه پوش
کسانی که در نیستی خو کنند
زهستی تبرا چو خواجو کنند
چو بینی درین زلف پر پیچ و تاب
چه بینی درین نیم نرگس به خواب
چو در خوابی از حور عینی مرا
یقینم که در خواب بینی مرا
گر از چشمه چشمت آب آمدی
کیت در چنین ورطه خواب آمدی
تو در آتشی آبت آید به چشم
زهی چشم اگر خوابت آید به چشم
کجا سام چون این به گوش آمدش
دل خسته در بر به جوش آمدش
برآورد بانگ و درآمد ز خواب
ز چشمش روان گشت صد چشمه آب
برون آمد از قصر گوهرنگار
غریوان و گریان چو ابر بهار
بران بور سرکش برافکند زین
روان شد سوی مرز توران زمین
بری گشت از ملک و فرماندهی
ملول از سر تخت شاهنشهی
نه کس همرهاش جز غم عشق یار
نه کس همدمش جز دل بیقرار
عنان داد برق زمینکوب را
قرین گشته درد دل آشوب را
بدین گونه میراند با درد و غم
پس آنگه به سرحد چین زد علم
چو لعل خور از کان برآورد سر
ز زر بست کوه کمرکش کمر
شه مشرق از برز که تیغ زد
سر تیغ بر جوشن میغ زد
ز خاورزمین سام نیرم نژاد
به سرحد چین راند توسن چو باد
ز ناگه به منزلگهی در رسید
همه مرحله پر گل و سبز دید
درو کاروانی بد از مرد و زن
شده بر لب آبگیر انجمن
یکی پیر فرخنده سالار بار
بسی دیده نیک و بد روزگار
ز اندازه بیرون ورا سیم و زر
به پیشش غلامان زرینکمر
نژادش ز ایران و چینش مقام
چو سعد فلک پیر و سعدانش نام
چو مر سام را دید بر پای جست
رکابش ببوسید و بگرفت دست
ثنا گفت و بنشست و پیشش نشاند
ببوسید بر چشم خویشش نشاند
که شاد آمدی ای جوان نزد ما
شتابنده زین سان بگو تا کجا
بفرما که فرخنده نام تو چیست
مقامت کجا و نژادت ز کیست
بدو سام گفت ای جهاندیده پیر
دلم را حدیثت چو جان دلپذیر
غریبم ز زابل برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
بدان ای جهان دیده نیکنام
جهانت هوادار و بختت غلام
مرا ویس ویسان همی دان تو نام
به چینم هوا اوفتاده تمام
منم پور ویسان بازارگان
زبون گشته در دست خونخوارگان
ز بهر تجارت برون آمدم
ولی غرق دریای خون آمدم
که چون کوس رحلت بزد کاروان
رخ آورد سوی سفر در زمان
چهل زنگی دزد با تیغ و تیر
به تن همچو قار و بدن همچو قیر
ز دریا علم سوی صحرا زدند
ز ما موج خون بر ثریا زدند
ببردند با کاروان هر چه بود
بگشتند در کاروان هر که بود
من خسته را این تکاور سمند
از آن ورط? خون بدین جا فکند
تو هم بازگو یک به یک راز خویش
فروخوان سرانجام و آغاز خویش
که اینجا ز بهر که دارید جای
وز اینجا به سوی که دارید رای
گرانمایه سعدان بازارگان
برو آفرین کرد و گفت ای جوان
منم موبد دخت فغفور چین
ولیکن نژادم ز ایران زمین
بسی گرد عالم بگردیدهام
به دو نیک و شادی و غم دیدهام
ز روم آمدم سر نهاده به چین
چو آهوی مشکین فتاده به چین
تو شاد آمدی ای جوان پیش ما
که روی تو شد مرهم ریش ما
چنین روی زیبا به عالم کراست
به قدت نیاید سهی سرو راست
هر آن کو نگه کرد بر روی تو
شد آشفته چون زلف هندوی تو
کسی را شکیب از جمال تو نیست
تمنای هجر و فراق تو نیست
ولیکن دژی هست در رهگذر
ز رفعت به گردون برآورده سر
مر آن قلعه گنجینهدژ نام او
فلک کمترین پایه بام او
درو ژند جادو گرفته قرار
فروبسته بر مرغ و ماهی گذار
دگر زان که بیند یکی قافله
کند خوبرویان ز مردم یله
کسی را کجا هست روی نکو
سلامت نیارد شدن پیش او
کنون گر تو از ما نگردی ملول
به فرزندیت دارم اکنون قبول
ولی چون مرا با تو افتاده مهر
حذر کن ازین جادوی دیوچهر
کجا سام چون راز خود مینهفت
دعا کرد و دستش ببوسید و گفت
تو سالاری و من کمین بندهات
تو فرمانده و من سرافکندهات
ولیکن نیندیشم از جادوئی
به جادو نمایم کف موسوی
چو من برکشم تیغ خنجرگذار
ز جادو و دیوان برآرم دمار
بگفت این و بر کوه پیکر نشست
چو بر کوهه شیر نر پیل مست