سام نامه – بخش سی و ششم – کشته شدن ژند جادو به دست سام

وز آن جا به گنجینه دژ کرد روی

بر آهنگ جادو شده جنگ‌جوی

سر شهریاران کشورگشای

که بد سام آن گرد فرخنده رای

خروشنده چون ابر بر پشت کوه

شده کوه از بیم او بر ستوه

چو خورشید درمانی از سندروس

زده موج بر گنبد آبنوس

علم‌های زرین پرچم سیاه

ز ماهی علم برکشیده به ماه

همه ماه‌پیکر درفشان درفش

بدو شفت‌های حریر و بنفش

جهان‌سوز ترکان خنجرگذار

گرفته به کف خنجر زرنگار

عقیقی عقابان زرینه چنگ

زده چنگ در چرخ فیروزه رنگ

همی سام چون نزد قلعه رسید

همه کوه دریای آتش بدید

جهان را بدید او به جوش آمده

ز تابش فلک در خروش آمده

شده شیر گردون ز شعله کباب

به جوش آمده چشمه آفتاب

چو سام نریمان چنان حال دید

دم آتش افشان ز دل برکشید

برآشفت بر مرکب بادپای

چو دریای آتش برآمد ز جای

همی نام یزدان فراوان بخواند

عنان بر زد و دیو سرکش براند

چو بگذشت آتش سر سرکشان

ندید از فروزنده آتش نشان

بسی آفرین کرد بر کردگار

پس آنگه برون شد به سوی حصار

ز ناگه برآمد یکی تیره گرد

خروشان چو شیر و غریوان چو رعد

از آن گرد و دم برق جستن گرفت

دل سام یل کی شکفتن گرفت

در آن گرد تیره یکی بنگرید

به گرد اندرون سام نیرم بدید

به دستش سیاه اژدهائی چو مار

یکی دیو پتیاره مانند قار

به قد چو شب تیره‌روزان دراز

برون کرده دندان چو نیش گراز

چو چشمش به سام نریمان فتاد

درآمد به سام نریمان چو باد

چو پیلی شده بر پلنگی سوار

بغرید مانند رعد بهار

بترسید بر خویشتن نامدار

بغرید مانند رعد بهار

خداوند جان آفرین را بخواند

پس آنگاه بورش همی پیش راند

کمانی که گرشاسب در چنگ داشت

در آن لحظ سام از میان برفراشت

کمان را بمالید و بگرفت دست

خدنگی برآورد و بگشود شست

چنان زد بر آن پیل‌پیکر پلنگ

که از سهم تیرش فرو رفت خنگ

چو آن ژند جادو چنان حال دید

همه مکر و نیرنگ پامال دید

ز پیشش دو تا کوه‌پیکر بجست

به کوه کمرکش درآورد دست

برآورد که پاره‌ای همچو باد

بیفکند بر سام فرخ‌نژاد

کجا دید سام آن‌چنان بر ز سنگ

بجست از تکاور بسان پلنگ

به هامون درآمد فرود از ستون

برآورد آن ابر بارنده خون

بزد بر کمرگاه ژند نژند

سر و دست و دوشش به صحرا فکند

چو ناچیز شد جادوی خیره سر

روان‌آفرین کرد بر دادگر

پس آنگه به گنجینه دژ رو نهاد

به تندی و تیزی به مانند باد

یکی کوه دید آسمانش کمر

به ایوان کیوان برآورده سر

ره کهکشانش ره کهکشان

سرش سر به سر بر سر کهکشان

بر آن برج کیوان یکی کنگرد

نهم تاج چرخش یکی پنجره

فراز نهم منظرش رزمگاه

حریم ششم غرفه‌اش بزمگاه

شه طارم چارمش پرده‌وار

یزکدار بهرام خنجرگذار

بر آن قلعه همچو نیلی حصار

نکردی همی مرغ فکرت گذار

درش را سپهر برین آستان

به بامش زحل کمترین پاسبان

فلک نقشی از طاق ایوان او

طلایه مه و مهر دربان او

مرو را ز یاقوت رخشنده در

ز یاقوت رخشنده رخشنده‌تر

ستاده به بام آتشین‌پیکری

برآورده الماس‌گون خنجری

کمین کرده بر در یکی نره‌شیر

ز بالای که رو نهاده به زیر

چنان بر یل شیردل حمله برد

که شیر سپهر از نهیبش بمرد

برآورد شمشیر از هوش دل

سر و شش فرو کوفت بر گوش دل

بدانست سام یل آن آذری

طلسم است و مکر است و جادوگری

یکی نعره زد سام بگشود دست

به زخم عمودش به هم برشکست

برآمد ز ایوان طراقا طراق

فرود آمد آن صورت از پیش طاق

به هامون نگون درفتاد از فراز

هم اندر زمان شد در قلعه باز

چو سام آن چنان قلعه در باز دید

به ایوان کاخش علم بر کشید

به برجش برآمد چو سلطان شرق

خور از خجلتش در عرق گشته غرق

تفرج‌کنان گرد آن بارگاه

برآمد چو بر چرخ گردنده ماه

سرائی پدید آمد از لاجورد

ز یاقوت دیوار و ایوانش زرد

در ایوان درختی ز زر ساخته

سر از طاق ایوان برافراخته

چو بتخانه چین ز نقش و نگار

روان‌بخش و دلکش چو زلفین یار

یکی تخت فیروزه در پیش‌گاه

پری‌پیکری همچو تابنده ماه

به گیسو فرو بسته در پای تخت

برو سایه افکنده زرین درخت

مه غیرت و شمسه خاوری

بت رشک بتخانه آذری

مسلسل شبش بر رخ روز بود

مهش غیرت عالم‌افروز بود

شکر شوری از شهد شکر وشش

گهر آب از آن لعل چون آتشش

شبش خادم سنبل عنبرین

مه از طلعت خرمنش خوشه چین

چنین گفت سامش که ای حور زاد

بگو کیستی وز که داری نژاد

بدینجا که آوردت ای سیمتن

چرا پای‌بندی به مشکین رسن

بت شکرین لعل شیرین زبان

شکر خنده‌ای کرد و گفت ای جوان

منم دخت خاقان پری‌نوش نام

درافتاده چون مرغ وحشی به دام

به شبگون سلاسل به بند اندرم

به مشکین رسن در کمند اندرم

مرا ژند جادو کمین برگشود

ز ایوان خاقان چینم ربود

به مکر و حیل در کمندم فکند

به گنجینه دژ پای بندم فکند

تو نیز ای به طلعت فروزنده ماه

بگو چون فتادی بدین جایگاه

که جادو درین قلعه دارد قرار

نیارد برو مرغ کردن گذار

درین قلعه سیمرغ پرافکند

سپردار گردون سپر افکند

برو رحم کن بر جوانی خویش

ببخشای بر زندگانی خویش

مبادا که آن جادوی نابکار

بیاید ز جانت برآرد دمار

بدو سام گفت ای مه مهربان

شب تیره‌ات ماه را سایبان

نگر تا نگوئی ز جادوی مست

که گیتی ز سحرش سراسر برست

به شمشیر کین داد بستاندمش

به سوی جهنم فرستادمش

مخور غم که ما را ازو غم نبود

که شمشیرم از سحر او کم نبود

کنون ای پری چهره سیم‌بر

بگو کز پری‌دخت داری خبر

پری‌نوش گفت ای برادر خموش

که جانم برآمد ازین غم به جوش

به چین هر دومان چون دو خواهر بدیم

ولی هر یک از یک برادر بدیم

از اول گرانمایه خاقان چین

به زیر نگین داشت خاورزمین

ازین دیر خاکی چو محمل براند

به فغفور چین مملکت بازماند

چو زلف پری‌دخت طوطی‌خرام

دراز است اگر قصه گویم تمام

کسی را چو من بخت وارون مباد

دل خسته در ورطه خون مباد

تو نیز از پری دخت سیمین بدن

چو بیگانه‌ای از چه رانی سخن

روان سام احوال خود شرح داد

که در دام آن دخت چون اوفتاد

دگر گفت کای سرو پسته دهن

جمال تو فال همایون من

چو آن ترک سیمین‌بر سنگدل

چنان تنگ چشمست و من تنگدل

برو راز خویش از چه پیدا کنم

وزو کام دل چون تمنا کنم

بگفت این و آهی ز دل برفروخت

بت لاله‌رخ را برو دل بسوخت

به لولو دو رخسار میگون بخست

تو گوئی که از چشمش آتش بجست

ز بادام، گلبرگ را آب داد

به فندق، سر زلف را تاب داد

پس آنگه شکرخای شیرین سخن

شکر ریخت از شهد شیرین شکن

سر درج یاقوت بگشود و گفت

که مشک تتاری نشاید نهفت

چه پوشیده داری ز من ماجرا

که این درد را از من آید دوا

اگر دور گردون به چینم برد

سوی شاه توران زمینم برد

به دیدار عمم به هامون رسم

پری‌دخت را بینم و این بسم

رسانم دلت را ز دلبر به کام

برون آرمت همچو آهو ز دام

روان سام بر وی ثنا گسترید

پس آنگه ز بندش برون آورید

زمانی بگشتند با یک‌دگر

رسیدند ناگه به کاخی دگر

ز فیروزه دیدند ایوان چهار

درو سیمگون قبه زرنگار

فکنده برو کرسی از لعل فام

نهاده برو لوحی از سیم خام

در و بند او صندل خام بود

نگارش همه نقره خام بود

نوشته بر آن لوح سیمین به زر

که ای تاجور سام والاگهر

هر آن گه که آئی بدین سرزمین

نگه کن به جمشید با فر و دین

بدان ای سرافراز والاگهر

کجا برفزودی تو از ما گهر

به فرمان من بود دیو و پری

چنین هفت کشور زمین سرسری

شب و روز جز شاد نگذاشتم

ز هر شادی‌ای بهره برداشتم

اگر چه بدم گنج شاهی بسی

بدان گونه رفتم که کمتر کسی

چنین آمد این گنبد بی‌درنگ

نخستین دهد شهد وانگه شرنگ

نگر تا نباشی به دم استوار

به من بنگر و زو دل ایمن مدار

چو من پادشاهی در عالم نبود

ندیده چو من نیز چرخ کبود

گو پهلوان کرد فیروزبخت

که زیبد سپهر و مهت تاج و تخت

چو گنجینه‌دژ را مسخر کنی

طلسمی به فرزانگی بشکنی

چو این قبه را ساختی آشیان

فرو شو بدین پایه نردبان

که تا گنج جمشید آری به چنگ

برآری سر از چرخ فیروزه رنگ

تو دانی نیای تو جمشید بود

که تاجش نمودار خورشید بود

بدان ای جهان پهلو سرفراز

که گردد به دست تو این گنج باز

چو باشد به گنج منت دسترس

ببخشای و محروم مگذار کس

خوری یا خورندش به هر کس که زیست

که چون ندهی و بنهی آن از تو نیست

همه سال اندر توانا نه‌ای

که امروز اینجا و فردا نه‌ای

چو دستت نباشد به چیزی رسان

چه آن تو باشد چه آن کسان

ببخشای خود هر چه داری به زیست

که داند که فردا سرانجام چیست

پناهت بداد آفرین دار و بس

که از هر بدی هست فریادرس

چو برخوانی این لوح سیمین تمام

ز جمشید بادت درود و سلام

چو سام یل آن لوح سیمین بخواند

بسی دُر بدان لوح زرین فشاند

روان سام چون چشم را کرد باز

به زیر زمین دید راهی دراز

ز مرمر در آن پای‌ها ساخته

همه خشت زرین درانداخته

فرو شد در آن پایه فرخنده سام

نگه کرد یک دم در آنجا تمام

دری دید عالی ز سنگ رخام

بر آن قفل افکنده از سیم خام

بیازید بازو و بگشاد دست

در و قفل زرین به هم برشکست

پدید آمد ایوان زرین چهار

چو بتخانه چین به رنگ و نگار

چهل خم درو پر ز لعل و گهر

همه درکشیده به زنجیر زر

بدان هر یکی گوهر شب‌چراغ

درخشنده هر یک چو در شب چراغ

چو سام آنچنان دید با دلنواز

برون آمد از گنج آن سرفراز

چو خورشید تابان گردون رکیب

به بالا برآمد چون ابر از نهیب

پری نوش را بر تکاور نشاند

به فرقش در و لعل و گوهر فشاند

شد اندر رکاب سمنبر چو باد

پیاده سوی کاروان رو نهاد

پری‌وش چو خورشید و گلگون چو ابر

همی سام چون پیل غران هژبر

یکی همچو مه از سر کوه‌سار

یکی سایه مانده از مهر یار

یکی آفتابی رسید به کوه

یکی از رهی گشته از غم ستوه

یکی صبح از بام سر برزده

یکی صبح تا شام بر سر زده

یکی چون پری جسته از دست دیو

یکی را چو دیوانه جان در غریو

چنین تا رسیدند در قافله

علم برکشیدند بر مرحله

همه کاروان گهر افشاندند

به پای فرس‌شان زر افشاندند

چو آگه شد آن پیر سالار باز

که سام آمد از جنگ آن سرفراز

به خیمه درآوردشان پیرکار

گهر کرد بر سام نیرم نثار

بگفت این زمان جای آرام نیست

مرا جز به گنجینه دژکام نیست

سبک درنشینم ازینجا کنون

بدان دژ رویم و به پشت هیون

به هامون کشیم آن گرانمایه گنج

فرامش کنیم آن همه درد و رنج

پس آنگاه سام نریمان برین

برآمد چو مه بر سپهر برین

همه برنشستند کنداوران

شتابنده بر پشت که پیکران

همان دم رسیدند بر تیغ کوه

بگشتند از آن راه گردان ستوه

خروشان به گنجینه دژ شدند

به ایوان ژند بداختر شدند

به هر گوشه گنجی ز زر یافتند

به هر گنج گنجی دگر یافتند

تفرج‌کنان گرد آن بارگاه

بگشتند با سام گیتی‌پناه

پس آنگه به گنج اندرون تاختند

ز یاقوت و زر در بپرداختند

چو سام آن چنان گنج‌دژ برگشاد

جهان کرد از گنج جمشید یاد

هزار و دو صد اشتر از سیم و زر

دو صد استر بردعی پر گهر

چو عود و قماری چو دیبای چین

چو یاقوت رمان چو در ثمین

چو فیروز? سبز و مشک ختن

چو لعل بدخشان عقیق یمن

به پشت ستوران دریا گذار

به هامون کشیدند از آن کوهسار

علم‌های دیبا برافراشتند

سوی مرز چین راه برداشتند

گروهی هیونان البرزران

شتابنده در زیر بار گران

از آنجا علم سوی صحرا زدند

دلیران همه سر به بالا زدند

قبلی «
بعدی »