در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزادسرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می پردازد . در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری بدنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی بزرگ شود نژاد سام را تباه می کند و سیستان از او پرخروش میشود . زال غمناک شد و وقتی پسرک شیرخوارگی را پشت سر گذاشت زال او را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد و شاه کابل او را بسیار دوست داشت و به او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کند .
در زمان مقرر از طرف رستم آمدند و باج درخواست کردند . شغاد از این موضوع عصبانی شد و به شاه کابل گفت : برادرم از من شرم نمی کند . باید او را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل میروم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی میکنم پس رستم به کمک من می آید . تو در شکارگاه چاهی به اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه نیز چنین کرد و شغاد به زابل رفت و نزد پدر و برادر از شاه کابل بدگویی کرد . رستم برآشفت و گفت : من او را میکشم و تو را شاه کابل می کنم . پس خواست لشکری آماده کند اما شغاد گفت : لشکرکشی نکن . حتما او پشیمان شده است . پس رستم با زواره و صدسوار نامدار به سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید .
پس در جای سرسبزی نشستند و نوشیدنی فراوان نوشیدند و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکار داری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم با هم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید . رستم خشمگین تازیانه ای به او زد و او که میان دو چاه بود ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می شوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : میخواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشتکار عمر من به سر رسیده است و دکتر نمیخواهم . همه بزرگان می میرند و من هم می میرم اما بدان که پسرم فرامرز انتقام مرا از تو می گیرد . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتیکه روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را به سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش خواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد .یکی از نامداران سپاه رستم به سوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت .
زال گریان و نالان مرگ آرزو میکرد . پس فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آنها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند و ابتدا تن رستم را شستند و جراحاتش را دوختند و مشک و عنبر مالیدند و گلاب و کافور زدند و دیبا پوشاندند و در تابوت نهادند و سپس جسد زواره را نیز چنین کردند . سپس رخش را بیرون آوردند و سوار بر پیل کردند و براه افتادند . از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر میبردند . بعد از دو روز و یک شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه ای ساختند و آنها را در آن قرار دادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند .
پس از پایان سوگواری ، فرامرز لشکر آراست و با سپاهیان رو به سوی کابل نهاد . وقتی شاه کابل فهمید ، سپاهش را آماده کرد . فرامرز در قلبگاه قرار گرفت و جنگ آغاز شد . کابلیها شکست خوردند و شاه کابل به سختی مجروح شد پس او را به شکارگاه بردند و در چاه سرنگون آویختند و چهل تن از خویشان او را سوزاندند . بعد فرامرز به سوی شغاد رفت و درخت و شغاد را از بن سوزاند وسپس یک زابلی را شاه کابل کرد .
در سیستان یکسال سوگواری برپا بود . رودابه به زال گفت : از درد رستم باید نالید . زال گفت : ای زن کم خرد غم گرسنگی تو را از این غم می رهاند . رودابه آشفته شد و سوگند خورد که دیگر نه میخورم و نه می خوابم . یک هفته رودابه چیزی نخورد . نخوابید . چشمانش تاریک شد و از نیرو افتاد و سرهفته دیوانه شد و به آشپزخانه رفت و مار مرده ای دید و خواست تا از آن برای خود غذا درست کند .خدمتکاران جلوی او را گرفتند و برایش خوردنی بردند و او خورد و خفت و از اندوه آسوده شد و دوباره غذا خواست و به زال گفت : راست گفتی که خور و خواب غم مرگ را کم می کند . او مرد و ما هم به دنبالش میرویم پس پولی به درویش داد و از خدا خواست تا رستم را بیامرزد و او را به بهشت ببرد .از آنسو گشتاسپ که به آخر عمرش رسیده بود ، جاماسپ را طلبید و گفت : از درد اسفندیار غمگین هستم .پس از من بهمن شاه می شود و رازدار او پشوتن است ، سر از فرمان او نپیچد و همراهش باشید . کار من تمام شد پس کلید گنجها را به بهمن سپرد و گفت : تخت و تاج را به تو می سپارم . این بگفت و جان سپرد . دخمه ای ساختند و او را در آن قرار دادند و به عزاداری پرداختند .
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .