داستان رزم رستم و اسفندیار

اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد . شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بی مهری می کند . او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم ، پادشاهی و لشکر را به من می دهد اما چنین نکرد . من به او خواهم گفت که اگر با من وفادار باشد و تاج وتخت را به من بدهد با او به نیکی رفتار می کنم در غیر این صورت با زور بر تخت می نشینم . مادرش غمگین شد و گفت : پدرت فقط تاجی بر سر دارد اما همه چیز تحت سلطه توست ، اما اسفندیار نپذیرفت . دو روز همچنان ناراحت و دژم بود و به میگساری پرداخت . روز سوم ماجرا به گوش گشتاسپ رسید و فهمید که اسفندیار جویای تخت و تاج شده است . جاماسپ را صدا کرد و از او طالع اسفندیار را پرسید . جاماسپ پس از مطالعه و تحقیق گریان و زار گفت : روزگار خوشی او دوام ندارد . شاه پرسید که اگر من تخت و تاج را به او سپارم آیا در امان خواهد بود ؟ جاماسپ گفت : چه کسی می تواند از قضای روزگار فرار کند ؟

شب که شد اسفندیار نزد پدر رفت و از کارهایی که کرده بود و نامرادیهایی که از شاه دیده بود داد سخن داد . از جنگ توران و اسارتش به دست پدر و گذشتن از هفت خوان و جنگ با ارجاسپ و کشتن او و یارانش و آزاد کردن خواهران ، همه را بیان کرد و سپس گفت : تو قسم خوردی که تاج و تخت را به من بسپاری اما چرا از من دریغ می کنی ؟ شاه گفت : تو راست میگویی و اکنون در جهان به جز رستم پسر زال که سر اطاعت در برابر من خم نمی کند و نهانی نسبت به من کینه می ورزد ، تو نظیری نداری . ندیدی وقتی ارجاسپ به بلخ آمد ، رستم ما را کمک نکرد ؟ تو باید به سیستان بروی و رستم و زواره و فرامرز را به بند کنی و اگر چنین کنی من تخت و تاج را به تو می سپارم . اسفندیار گفت : ای شهریار بزرگ ، ما باید با ترکان جنگ کنیم نه با پیرمردی که کاووس او را شیرگیر خوانده است و از زمان منوچهر تا کیقباد شهر ایران به خاطر او پابرجا مانده است . او خدای رخش است و نامداری جدید نیست ، آزار او کار خوبی نیست . اما گشتاسپ گفت : اگر تاج و تخت را میخواهی باید به جنگ رستم بروی . اسفندیار فهمید که شاه قصد دارد او را از تاج و تخت دور کند ولی با همه اینها پذیرفت و گفت : من به سیستان میروم و به دستور تو عمل می کنم اما اگر کار من بد باشد خداوند در روز قیامت از تو سؤال می کند .

کتایون خشمناک و گریان نزد اسفندیار رفت و گفت : از بهمن شنیده ام که میخواهی به جنگ رستم بروی ، پند مادرت را بشنو و عجله مکن او پهلوان بزرگی است که کارهای زیادی کرده است و بعد از او به جز سهراب سواری چون او نبوده است . به خاطر تاج شاهی سرت را به باد نده .اسفندیار گفت :تمام سخنان تو درست است و بهتر از رستم در جهان نیست اما من با فرمان پدر چه کنم ؟ اگر قرار است در زابل بمیرم کاری نمی شود کرد . سحرگاه اسفندیار با لشکرش به راه افتاد و رفت تا به یک دوراهی رسید و به سوی زابل به راه افتاد تا به هیرمند رسید پس پرده سرا و خیمه زدند و استراحت کردند و اسفندیار با پشوتن سخن می گفت که باید پیکی را با احترام نزد رستم فرستاد تا بگوید که اگر خود به نزد ما بیاید با او به نیکویی رفتار خواهیم کرد .

درست نیست که از ابتدا با او بجنگیم که مدتها ایران زمین به خاطر او پابرجاست . اسفندیار ، بهمن را صدا زد و گفت : بر اسب سیاه بنشین و دیبای چینی بپوش و تاج بر سرت بگذار بطوریکه هرکس تو را ببیند ، بفهمد که از نژاد شاهان هستی پس به نزد رستم برو و بگو زمان زیادی عمر کردی و شاهان بسیاری دیدی و همیشه گوش به فرمانشان بودی اما از زمان لهراسپ به بعد به سوی بارگاه او نیامدی و وقتی ارجاسپ به جنگ ما آمد به کمک نیامدی . ما او را شکست دادیم و تمام پادشاهی توران هم از آن گشتاسپ است . شاه از تو آزرده است و از من خواسته تا تو را کت بسته به نزدش ببرم . اگر تو به نزد شاه بیایی من قسم میخورم که رای او را عوض کنم و نگذارم به تو آسیبی برسد و پشوتن گواه سخنان من است که من خیلی سعی کردم تا شاه را آرام سازم اما او نپذیرفت ، پس تو با من راه بیا .

 

بهمن سخنان پدر را شنید و به سوی زابل روانه شد . وقتی دیده بان او را دید خبر داد که سواری به سوی شهر می آید ، زال بر اسب نشست و وقتی او را دید گفت : همانا از لهراسپ نشان دارد . بهمن نزد آنها آمد و گفت : من با رستم کار دارم . زال او را دعوت کرد و گفت : آسوده باش که رستم به همراه فرامرز و زواره به شکار رفته است اما بهمن گفت : اسفندیار به من دستور استراحت نداده است . اگر میشود راهنمایی بفرست تا من را به شکارگاه هدایت کند . زال گفت :نامت چیست ؟ باید از نژاد لهراسپ باشی . او گفت : من بهمن پسر اسفندیار هستم . زال در برابرش تعظیم کرد و بهمن هم پیاده شد و با هم به گفتگو پرداختند و هرچه زال اصرار کرد که کمی بمان او نپذیرفت و گفت : فرمان اسفندیار را باید انجام دهم . زال کسی را همراه بهمن فرستاد تا او را راهنمایی کند .

در برابر بهمن کوهی قرار داشت ، بهمن از آنجا نگریست و رستم را دید که جام می در دست داشت و رخش هم برای خودش می چرید . بهمن وقتی رستم را دید ترسید که شاید اسفندیار از پس او برنیاید پس سنگی از بالای کوه به پایین پرتاب کرد . زواره سنگ را دید و با فریاد رستم را با خبر کرد ولی رستم نجنبید و وقتی سنگ نزدیک شد با پاشنه پا آن را دور انداخت . وقتی بهمن چنین دید با خود گفت اسفندیار از پس او برنمی آید و باید با او مدارا کرد . وقتی بهمن به نزدیک رستم رسید به موبد گفت : او کیست ؟ باید از نژاد گشتاسپ باشد . بهمن پیاده شد و خود را معرفی کرد پس رستم او را به بر گرفت و حالش را جویا شد و هر دو به گوشه ای نشستند و بهمن خواست پیام اسفندیار را بدهد اما رستم دستور داد تا غذا بیاورند و خودش به همراه برادرش و بهمن دور سفره نشستند . بهمن کمی خورد و سیر شد . رستم خندید و گفت : تو که غذایت این است چطور تا در هفت خوان رفتی ؟ بهمن گفت : ما کم غذا هستیم. رستم جامی پر از می به او داد ، بهمن ابتدا مردد بود که مبادا مسموم باشد ولی زواره قدری نوشید و بعد بهمن به راحتی آن را خورد . سپس وقتی سوار اسب شدند بهمن پیام اسفندیار را به او داد.

رستم گفت که از دیدارت خوشحال شدم . به پدرت بگو : پیامت را شنیدم و از پندهایت متشکرم ، آوازه ات را زیاد شنیده ام و مایلم تو را ببینم پس خودم بی سپاه به دیدنت می آیم . با تمام کارهایی که کردم شاه قصد آزار مرا دارد ، من خواهم آمد و حرفهایم را به تو خواهم گفت اما تو قصد ستیزه با مرا پیش نگیر چون من نیز جنگجوی ماهری هستم و تاکنون کسی مرا به بند نکشیده است پس بیا با هم دوست باشیم و روزگار را به خوشی بگذرانیم و هرگاه خواستی برگردی من در گنجهایم را به رویت باز می کنم تا با خود ببری و به سپاهت هم بدهی و آنگاه با تو خواهم آمد تا به نزد گشتاسپ برویم و از او بپرسم که چرا قصد دشمنی با مرا دارد .

 

وقتی بهمن رفت رستم ، زواره و فرامرز را فراخواند و گفت که به نزد زال و رودابه روید و بگویید :در ایوان تخت زرین گذارند که پسر شاه با دلی پر کینه به نزد ما آمده است . باید با او صحبت کنم اگر در او نیکی دیدم گنج و گوهر را از او دریغ نمی کنم اما اگر از او نا امید شدم با او راه نمی آیم . زواره گفت : ناراحت نباش ، از ما بدی به اسفندیار نرسید و او مرد عاقلی است و بیهوده با ما نمی جنگد . زواره به نزد زال آمد و رستم به سوی هیرمند رفت و آنجا ماند تا بهمن بیاید . بهمن پیام رستم را به اسفندیار رساند و گفت که اکنون تنها به لب هیرمند آمده است تا تو را ببیند .

اسفندیار سوار بر اسب به همراه صد سوار به سوی هیرمند رفت . رستم از اسب پیاده شد و سلام داد و گفت : روی تو درست مانند سیاوش است ، خوشا به حال شاه که چنین پسری دارد . اسفندیار هم از اسب پیاده شد و او را در بر گرفت و سلام داد و بسیار از او تمجید کرد و گفت : تو را که دیدم به یاد زریر افتادم . رستم او را به خانه خود دعوت کرد اما اسفندیار گفت : خیلی دلم میخواهد اما شاه به ما اجازه این کار را نداده است . تو خودت بند به پایت بزن که فرمان شاه ننگ آور نیست و این را بدان که من از این کار او ناراحتم و نمی گذارم زیاد در بند بمانی . شاه میخواهد که تاج و تخت را به من بدهد و من تو را آزاد می کنم و مال فراوان به تو میدهم

. رستم گفت : این برای من ننگ است که تو تا اینجا بیایی و وارد خانه من نشوی اما اسفندیار گفت : پشوتن شاهد است که فرمان شاه را اجرا می کنم و اگر جز این کنم غضبناک می شود اما اگر میخواهی که با هم باشیم امشب مهمان خوان من باش . رستم پذیرفت و گفت : می روم غبار شکار را بشویم ، هنگام شام مرا فراخوانید . وقتی رستم برگشت اسفندیار به پشوتن گفت : من و رستم چه کاری با هم داریم؟ اگر خودش نیاید به دنبالش نمی فرستم . پشوتن گفت : بهتر است جان خود را بی جهت به خطر نیندازی تو از شاه داناتر و تواناتری . من از عاقبت کار می ترسم . اما اسفندیار گفت : این دستور پدر است.

رستم در سراپرده خود منتظر بود اما خبری از پیک اسفندیار نشد پس به زواره گفت : شام را مهیا کن که او اگر قصد مهمان کردن مرا داشت تاکنون خبرم میکرد . بعد از غذا نزدش میروم و میگویم که اگر شاهزاده هستی باید برای حرف خودت احترام قائل شوی. رستم سوار بر اسب تا هیرمند به نزد افراسیاب آمد و گفت : تو به حرفهایت عمل نمی کنی و مرا دست کم میگیری پس بدان که من رستم و از نژاد نریمان هستم که از دیوان و جادوگران تا کاموس و خاقان چین همه از من می هراسند . اگر با تو به مهر رفتار کردم خیال نکن که از تو ترسیدم ، من جهان را از دشمنان پاک کردم . اسفندیار خندید و گفت ناراحت مشو . روز گرم و راه درازی بود نخواستم ناراحتت کنم پس بامداد به دیدارت می آیم تا زال را ببینم .حال بیا جام می را بردار .

اسفندیار دست چپ خود را به او تعارف کرد اما رستم نپذیرفت و خواست تا در دست راست بنشیند . بهمن که طرف راست بود خشمگین برخاست . رستم هم برآشفت و گفت : من از نژاد سام و جمشید هستم . اسفندیار به بهمن گفت : برو کرسی زرین را بیاور و بر آن بنشین و ناراحت نباش . اسفندیار به رستم گفت : من از موبدان شنیدم که وقتی زال با موی سپید و چهره تیره به دنیا آمد ، سام ناراحت شد و گفت تا او را کنار دریا بیندازند اما سیمرغ از او نگهداری کرد و پس از مدتی سام به دنبالش رفت و بعد شاهان و نیای من بودند که او را بالا کشیدند و همه چیز به او دادند . رستم گفت : چرا سخنانی نمیگویی که شایسته شاهان باشد ؟ خدا میداند که زال بزرگ و نیکنام است و از نژاد نریمان است. قباد را من از کوه البرز به میان جمع بردم و پادشاه کردم وگرنه او بت پرستی بیش نبود . آیا آوازه سام را شنیده ای ؟ او پیل کش بود و دریای چین تا کمرش می رسید . مادرم دختر مهراب پادشاه سند بود و نژادش به ضحاک میرسید . من شاهان زیادی دیده ام و زمین را سراسر گشته ام و شاهان بیدادگر زیادی را کشته ام ، تو حالا فقط خودت را می بینی .

اسفندیار گفت : همه کارهایی که کرده ای شنیده ام اما حالا کارهای من را بشنو : من زمین را از بت پرستان تهی کردم و من از نژاد لهراسپ هستم و او نیز از نژاد اورند شاه پسر کی پشین بود که او نیز فرزند کیقباد بود . مادرم هم دختر قیصر رومیان است و قیصر نیز از نژاد سلم است . تو کسی هستی که نزد نیاکان من سرخم میکردی . وقتی که لهراسپ کشته شد ، من بودم که به کینخواهی او رفتم و از هفت خوان گذشتم و ارجاسپ را کشتم و توران را تباه کردم.

 

رستم گفت : اگر من به مازندران نمیرفتم گیو و گودرز و طوس و کاووس همه کور میماندند و کسی آنها را نجات نمیداد ، من بودم که دوباره او را به تاج و تخت نشاندم و در جنگ هاماوران شاه آنجا را کشتم . اگر من کاووس را نجات نمیدادم سیاوش و کیخسرویی نبودند که لهراسپ را به شاهی برسانند . تو به جوانی خود تکیه مکن . پدرت با بدخویی تخت و تاج را از لهراسپ گرفت ، به سخنان او گوش نده که عاقلانه نیست . کسی که پدرش را آنگونه ذلیل می کند به پسرش هم رحم نمی کند . او مرگ تو را میخواهد که تو را نزد من می فرستد و نمیخواهد که تاج و تخت را به تو بدهد . من و زال جای پدرت هستیم با ما باش من تو را شاه ایران میکنم .زمانیکه لهراسپ تک سواری گمنام بود من این مقام را داشتم و زمانیکه گشتاسپ در روم آهنگری میکرد نیز من این کنج و بوم را داشتم .

اسفندیار خندید و دست او را گرفت و گفت: تو همانطور که شنیدم ، هستی . سپس دست او را فشار داد بطوریکه به شدت درد گرفت و از ناخنش آب زرد ریخت اما رستم به روی خود نیاورد . سپس رستم دست او را گرفت و گفت : خوشا به حال کسی که پسری چون تو دارد . پس دستش را فشرد و همه ناخنهایش خونین شد و روی اسفندیار تیره گشت . اسفندیار خندید و گفت : امروز می بخور که فردا در رزم خیلی کار داری . وقتی شکستت دادم و دست بسته تو را نزد شاه بردم ، خواهم گفت که تو گناهی نداری و خواهش می کنم که از تو بگذرد . رستم خندید و گفت : تو از جنگ من سیر می شوی .اگر من فردا تو را در میدان نبرد دیدم بلندت میکنم و به نزد زال میبرم و بر تخت می نشانمت و تاج بر سرت میگذارم و گنجها را برایت میگشایم . اگر تو شاه باشی و من پهلوان ، کسی جرات حمله به ما را ندارد . غذا آوردند و رستم شروع به خوردن کرد و همه از خوردن او تعجب کردند سپس می آوردند و نوشیدند . موقع رفتن اسفندیار گفت : هرچه خوردی نوشت باد . رستم پاسخ داد : بیا این کینه را از دل بیرون کن و نزد من مهمان باش .

اسفندیار گفت : عاقبت ما در جنگ معلوم میشود. رستم نگران شد و با خود گفت : اگر مرا با بند ببرد و یا اگر من او را بکشم در هر دو صورت بدنام میشوم . اسفندیار به برادرش گفت : چنین سواری تاکنون ندیده ام . فردا یا من او را میکشم یا او مرا . پشوتن گفت: ای برادر سخنم بشنو و به آن آزادمرد کاری نداشته باش ، فردا بی سپاه به ایوان او برو ، او سر از فرمان تو نمی پیچد . اسفندیار گفت : تو که وزیر من هستی نباید چنین حرفی بزنی . اگر من از فرمان شاه سر بپیچم در دوزخ جای میگیرم . چرا مرا به گناه میکشی ؟ پشوتن گفت : ترس از دلم جدا نمیشود .

رستم به ایوان خود برگشت و چاره ای جز جنگ ندید . وقتی زواره نزد رستم رسید او را از خشم تیره یافت . رستم گفت : برو جوشن و مغفر و تیر هندی بیاور . زواره هرچه او گفته بود حاضر کرد . رستم آهی کشید و کفت : معلوم نیست که در جنگ چه بلایی بر سرم آید. زال گفت : تو هیچ وقت نترسیده ای حتی با شیر و اژدها و دیو هم جنگیده ای اما در این رزم برایت خیلی می ترسم اگر تو کشته شوی از زابل چیزی باقی نمی ماند و اگر تو او را بکشی بدنام میشوی . بهتر است سر به بندگی شاه بسایی تا از بدنامی ایمن شوی . رستم گفت : ای پیرمرد این سخنان را بر زبان مران ، درست است که من سالهای زیادی طی کرده ام اما تجربه زیادی هم دارم . من با او خیلی راه آمدم اما او نپذیرفت ، من بلایی بر سرش نمی آورم فقط او را به بند میکشم و سپس او را شاه میکنم و کمر به خدمتش می بندم و به سوی گشتاسپ میروم و او را کنار میزنم و اسفندیار را جایش می نشانم . زال فکر کرد و گفت : این سخنان عاقلانه نیست ، او قباد نیست که او را برداری و به پادشاهی ایران برسانی اما به هر حال خودت میدانی . سپس زال شروع به رازونیاز کرد و از او مدد جست . صبحگاه رستم گبر بر تن نمود و ببر را هم روی آن پوشید و به زواره گفت : برو لشکر را آماده کن .

رستم و زواره به همراه لشکر تا لب هیرمند رفتند و رستم به تنهایی به سوی لشکرگاه اسفندیار رفت و به زواره گفت : من میروم با او صحبت کنم و او را از جنگ بازدارم اگر نپذیرفت به تنهایی با او نبرد میکنم تا لشکر صدمه نبیند اما اگر به این هم راضی نشد آنگاه تو را صدا میزنم تا لشکر را به راه اندازی . پس رستم به نزد لشکر اسفندیار رفت و گفت: همنبردت آمد ، آماده باش .

اسفندیار خفتان به تن نمود و بر اسب سیاهش نشست . وقتی دید رستم تنهاست به پشوتن گفت : تو نزد سپاه بمان تا من هم تنها نزد او بروم . رستم گفت : ای شاه شاددل اینگونه تندی مکن اگر قصد خون ریختن داری حرفی نیست سپاه من هم آماده است . اسفندیار گفت : من قصد خون ریختن ندارم و به تنهایی می جنگم اگر تو یار کمکی نیاز داری بخواه تا بیاید .

 

دو جنگجو شروع به مبارزه کردند ، تیغهای آنها شکست سپس گرزها هم شکسته شد و سپس شروع به کشتی گرفتن ، کردند ولی هیچکدام از پس دیگری برنیامد . وقتی آمدن رستم طول کشید زواره سپاه را جلو راند ودرباره رستم پرس و جو کرد و شروع به دشنام دادن نمود . نوش آذر برآشفت و گفت : ای سگزی بیخرد اسفندیار به ما دستور جنگ نداده اما شما در جنگ پیشدستی کردید . زواره بسیاری ازایرانیان را کشت ، نوش آذر جلو آمد و در برابرش گردی به نام الوای قرار گرفت . نوش آذر تیغی بر سر او زد و او را به زمین انداخت . زواره که چنین دید به سوی نوش آذر آمد و نیزه ای بر سرش زد و او را کشت . برادرش مهرنوش گریان به جلوی سپاه آمد و از آن سو نیز فرامرز به سوی او رفت و شروع به مبارزه کردند .مهرنوش خواست تیغی بر سر فرامرز بزند اما تیغ بر اسبش فرود آمد و سر اسبش بریده شد و چون از اسب افتاد ، فرامرز او را کشت . وقتی بهمن برادرانش را کشته یافت به نزد اسفندیار رفت و گفت : سپاهی از سگزیان به جنگ ما آمده است و دو پسرت را کشتند .اسفندیار عصبانی شد و به رستم گفت : ای بدقول مگر نگفتی لشکر را جلو نمی آورم. رستم غمگین شد و سوگند خورد که من چنین دستوری نداده ام اگر بخواهی زواره و فرامرز را به تو تحویل میدهم . اسفندیار گفت : لازم نیست ، مراقب باش که دیگر سپاهت دست به چنین کاری نزنند . پس کمان و تیر و خدنگ گرفتند و به مبارزه پرداختند وقتی اسفندیار به سوی رستم تیر انداخت تن رخش و رستم زخمی شد اما تیر رستم به او زخمی وارد نکرد . رستم متعجب شد و با خود گفت که او رویین تن است . از آنجایی که تن رخش و رستم پر از زخم شده بود رستم از رخش پیاده شد و به سوی خانه روان شد . اسفندیار خندید و گفت : چه شد چرا میگریزی ؟ مگر تو آن کسی نیستی که دیو از تو گریان شد ؟ چرا مانند روباه شده ای ؟

وقتی زواره رخش و رستم را دید خشمگین شد و گفت : برو بر اسب من بنشین که حالا من به کینخواهی تو میروم اما رستم گفت : برو پیش زال و از او چاره بخواه که آبرویمان رفت . مراقب رخش باش ، من از عقب می آیم .

اسفندیار به رستم گفت : بیا تسلیم شو ، من گزندی به تو نمیرسانم و پیش شاه شفاعتت را می کنم . رستم گفت بی وقت است ، من میروم زخمهایم را ببندم پس از آن گوش به فرمانت هستم . اسفندیار گفت : من از تو نیرنگ زیاد دیده ام اما امشب را هم به تو امان میدهم . اسفندیار فکر کرد که او چه مردی است ؟

وقتی اسفندیار به لشکر رسید پشوتن از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحت بود . اسفندیار به پشوتن گفت :گریان مباش که مرگ پایان کار همه ماست ، آنها را در تابوت قرار بده و نزد شاه بفرست و بگو این درختی است که خودت کاشتی .

وقتی رستم به ایوان آمد و زال او را دید ، زواره و فرامرز گریان شدند . زواره آمد و ببرو خفتان را از تنش درآورد . زال نالید که آخر عمری چرا باید تو را در این حال ببینم ؟ رستم گفت : از ناله و گریه چه سودی میبری ؟ این قضای آسمانی است ، من رویین تنی چون او ندیده ام . خداراشکر که شب شد و مجبور به ترک جنگ شدیم . باید به جایی بروم و پنهان شوم تا شاید از جنگ سیر شود . زال گفت : بهتر است از سیمرغ کمک بطلبیم . سپس زال با سه مجمر پر آتش و سه پهلوان به بالای کوه رفتند و زال پری را آتش زد . پاسی از شب گذشته بود که سیمرغ ظاهر شد و زال بر او نماز برد و سه مجمر بوی خوب برایش سوزاند . سیمرغ گفت : چه نیازی به من پیدا کرده ای ؟ زال تمام ماجرای رستم و اسفندیار را تعریف کرد . سیمرغ تمام جراحتهای رخش و رستم را مداوا نمود و به رستم گفت : اگر با من پیمان بندی که از جنگ دست بکشی کمکت میکنم . رستم پذیرفت . سیمرغ گفت : هرکس خون اسفندیار را بریزد روزگار او را تباه میکند و تا زنده است در رنج است . پس گفت : حال برو بر رخش بنشین و خنجری آبگون بیاور و سپاس خدا را به جا آور و به سوی دریای چین برو و از دوری راه مترس که من تو را به آنجا میرسانم . در آن بیشه درخت گزیستبر و پرورده شده از آب انگور است ، من چوبی از آن را به تو نشان میدهم که مرگ اسفندیار با آن چوب است . اما اگر با اسفندیار روبرو شدی با او مدارا کن و سعی کن که با او صلح کنی اگر نپذیرفت با این تیر چشم راستش را بزن تا کور شود . رستم اطاعت کرد .

سپیده دم که آفتاب دمید ، رستم سلاح نبرد پوشید و به ستایش حق پرداخت و سپس به اردوگاه اسفندیار رفت و گفت : ای شیردل تا کی میخوابی ؟ اسفندیار از وضع رخش و رستم که دیگر اثری از زخم نداشتند تعجب کرد پس جوشن به تن نمود و نزد رستم رفت و گفت : گویا ماجرای دیروز را فراموش کردی . تو از جادوی زال سالم شدی وگرنه جایت در قعر گور بود . امروز دیگر تو را زنده نمیگذارم.

 

رستم گفت : از خدا بترس . من امروز نمیخواهم با تو بجنگم ، تو داری به من ظلم میکنی . به زرتشت قسم که تو داری از مسیر درست منحرف میشوی . من خودم با پای خودم نزد شاه می آیم . چرا دلت سنگ شده است ؟ اسفندیار گفت :تو فریبکاری . اگر میخواهی زنده بمانی باید بند ما را بپذیری . رستم گفت : ای شهریار آنقدر ظلم نکن . این کارزار برای هردوی ما بد است . نام مرا زشت مساز و جانت را به خطر نینداز . هرچه از مال و خواسته بخواهی به تو میدهم . اسفندیار گفت : من نمی توانم از نظر گشتاسپ سربپیچم . جز جنگ یا بند راهی نیست . رستم گفت پشوتن را صدا بزن تا گواه من باشد و بداند که بدی از توست . اسفندیار خندید و گفت : چقدر بهانه میگیری . پس پشوتن را صدا زد و رستم به او گفت : من نزد اسفندیار بسیار لابه کردم که دست از جنگ بردارد اما قبول نکرد اگر او کشته شود تو شاهد باش که گناه از من نیست . اسفندیار گفت : دیگر بس است مبارزه کن . رستم کمان کشید و تیرگز را به سوی چشم راست او پرتاب کرد و اسفندیار بر زمین افتاد . زمانی گذشت و او به هوش آمد و تیر را بیرون آورد .

پشوتن و بهمن شروع به گریه و زاری نمودند و پشوتن گفت : لعنت بر این تاج و تخت که تو را تباه کرد . اسفندیار گفت : بی جهت ناله مکن که این قضای آسمانی است و مرگ عاقبت همه است اما رستم مرا نامردانه کشت ، به این چوب گز نگاه کن . وقتی رستم این را شنید گریست و گفت: او راست میگوید ، من سواری نظیر اسفندیار ندیدم و از دست او بیچاره شدم و حالا هم به خاطر این کار بدنام میشوم . اسفندیار به رستم گفت : عمر من به سر رسید پس به وصیت من عمل کن و در تربیت بهمن بکوش . رستم گریست و گفت : از موبدان شنیدم که هرکس اسفندیار را بکشد روز خوش نمی بیند و همیشه در رنج است . اسفندیار گفت : خودت را ناراحت مکن که این کار را گشتاسپ با من کرد و سعی نمود که تاج و تخت را برای خود نگاه دارد . حالا بهمن را تربیت کن و فنون جنگ نرم و رزم و گوی و چوگان را نشانش بده که او سزاوار شاهی است . رستم اطاعت کرد . سپس اسفندیار به پشوتن گفت : سپاه را به ایران ببر و به پدر بگو که این کار خودت بود ، تو مرا به سوی مرگ فرستادی . به مادر بگو که خودت را آزار مده و به چهره من در تابوت منگر و به خواهران و همسرم بگو که ناراحت نباشند و این بدی از تاج پدر بر سرم آمد و گشتاسپ به من ستم کرد . این را گفت و جان سپرد . رستم جامه می درید و می گریست . سپس زواره به رستم گفت : نباید فرزند او را بپروری چون او از ما انتقام می گیرد اما رستم گفت : من با تقدیر نمی توانم بجنگم . من کاری که درست است انجام میدهم . پشوتن تابوتی آهنین آورد و روی آن قیر ریخت و رویش مشک و عبیر پراکند و اسفندیار را در آن قرار داد و مویه کنان و نالان به راه افتاد . سپاه رفت و بهمن در زابل ماند و رستم او را پدرانه می پرورید .وقتی خبر مرگ اسفندیار به گشتاسپ رسید ناله سرداد و جامه درید . بزرگان ایران گفتند : تو او را به کشتن دادی ، باید شرم کنی . مادر و خواهران گریان و زار به پشوتن آویختند. پشوتن مهر تابوت را گشود و چهره اسفندیار نمایان شد .

همه ناله کردند و کتایون خاک بر سر می ریخت و به شاه می گفت : بعد از او چه کسی برایت می جنگد ؟ وقتی پشوتن به شاه نزدیک شد به او تعظیم نکرد و گفت : پشت تو شکست و تا ابد در جهان بدنام شدی و همه تو را نکوهش می کنند سپس به جاماسپ گفت : ای بدنشان تو اینها را به جان هم انداختی . هما و به آفرید به نزد شاه آمدند و تمام پهلوانیهای اسفندیار را ذکر کردند و گفتند که نه سیمرغ او را کشت و نه رستم ، بلکه تو او را کشتی . هیچ شاهی با فرزندش چنین نکرد . شاه به پشوتن گفت : برو آبی بر آتش این دختران بریز . پشوتن از ایوان خارج شد و دختران را نیز با خود برد و به مادر گفت : چرا بر سرش شیون میکنی ؟ او براحتی خفته است و در بهشت جای گرفته است .

از آنسو بهمن در زابل بود و رستم او را تربیت میکرد و همه مهارتها را به او می آموخت و او را از پسران خود گرامی تر میداشت . سپس نامه ای به گشتاسپ نوشت و پس از آفرین خداوند گفت که خدا و پشوتن گواهند که من به اسفندیار گفتم که دست از جنگ بردارد ولی او نپذیرفت حالا پسرش را تربیت کردم و او را تعلیم شاهانه دادم . وقتی گشتاسپ سخنان او را خواند با پشوتن صحبت کرد و او نیز سخنان رستم را تایید کرد . گشتاسپ نامه ای به رستم نوشت و گفت : دیگر به گذشته میندیش و نبیره مرا نزد من بفرست . رستم شاد شد و بهمن را با گنج و مال فراوان روانه نمود و دو منزل او را همراهی کرد . وقتی گشتاسپ نبیره اش را دید اسفندیار را به یاد آورد و او را اردشیر خواند .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »