بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد به شاهنشهی تاج بر سر نهاد جهان آفرین را ستایش گرفت نیایش ورا در فزایش گرفت چنین گفت کز داور داد و پاک پر امید باشید و با ترس و باک نگارندهٔ چرخ گردنده اوست فرایندهٔ فره بنده اوست چو دریا و کوه و زمین آفرید بلند آسمان از […]

اندر ستایش سلطان محمود

ز یزدان بران شاه باد آفرین که نازد بدو تاج و تخت و نگین که گنجش ز بخشش بنالد همی بزرگی ز نامش ببالد همی ز دریا بدریا سپاه ویست جهان زیر فر کلاه ویست خداوند نام و خداوند گنج خداوند شمشیر و خفتان و رنج زگیتی بکان اندرون زر نماند که منشور جود ورا […]

داستان دوازده رخ

جهان چون بزاری برآید همی بدو نیک روزی سرآید همی چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز بیک روی جستن بلندی سزاست اگر در میان دم اژدهاست و دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ پرستنده آز و جویای کین بگیتی ز کس نشنود آفرین […]

داستان بیژن و منیژه

شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش […]

داستان اکوان دیو

تو بر کردگار روان و خرد ستایش گزین تا چه اندر خورد ببین ای خردمند روشن‌روان که چون باید او را ستودن توان همه دانش ما به بیچارگیست به بیچارگان بر بباید گریست تو خستو شو آنرا که هست و یکیست روان و خرد را جزین راه نیست ابا فلسفه‌دان بسیار گوی بپویم براهی که […]

داستان خاقان چین

کنون ای خردمند روشن‌روان بجز نام یزدان مگردان زبان که اویست بر نیک و بد رهنمای وزویست گردون گردان بجای همی بگذرد بر تو ایام تو سرایی جزین باشد آرام تو چو باشی بدین گفته همداستان که دهقان همی گوید از باستان ازان پس خبر شد بخاقان چین که شد کشته کاموس بر دشت کین […]

داستان کاموس کشانی

بنام خداوند خورشید و ماه که دل را بنامش خرد داد راه خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی خداوند بهرام و کیوان و شید ازویم نوید و بدویم امید ستودن مر او را ندانم همی از اندیشه جان برفشانم همی ازو گشت پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی […]

گفتار اندر داستان فرود سیاوش

جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را بدشمن نشاید سپرد سرشک اندر آید بمژگان ز رشک سرشکی که درمان نداند پزشک کسی کز نژاد بزرگان بود به بیشی بماند سترگ آن بود چو بی‌کام دل بنده باید بدن بکام کسی داستانها زدن سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار گرش زآرزو […]

پادشاهی کیخسرو شصت سال بود

به پالیز چون برکشد سرو شاخ سر شاخ سبزش برآید ز کاخ به بالای او شاد باشد درخت چو بیندش بینادل و نیک‌بخت سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی چه چیزست نیز هنر با نژادست و با گوهر است سه چیزست و هر سه به‌بنداندرست هنر کی بود تا نباشد گهر […]

داستان سیاوش – بخش ۲۲

چو آگاهی آمد به آزادگان بر پیر گودرز کشوادگان که طوس و فریبرز گشتند باز نیارست رفتن بر دژ فراز بیاراست پیلان و برخاست غو بیامد سپاه جهاندار نو یکی تخت زرین زبرجدنگار نهاد از بر پیل و بستند بار به گرد اندرش با درفش بنفش به پا اندرون کرده زرینه کفش جهانجوی بر تخت […]

داستان سیاوش – بخش ۲۱

چو با گیو کیخسرو آمد به زم جهان چند ازو شاد و چندی دژم نوندی به هر سو برافگند گیو یکی نامه از شاه وز گیو نیو که آمد ز توران جهاندار شاد سر تخمهٔ نامور کیقباد فرستادهٔ بختیار و سوار خردمند و بینادل و دوستدار گزین کرد ازان نامداران زم بگفت آنچ بشنید از […]

داستان سیاوش – بخش ۲۰

چو از لشگر آگه شد افراسیاب برو تیره شد تابش آفتاب بزد کوس و نای و سپه برنشاند ز ایوان به کردار آتش براند دو منزل یکی کرد و آمد دوان همی تاخت برسان تیر از کمان بیاورد لشکر بران رزمگاه که آورد کلباد بد با سپاه همه مرز لشکر پراگنده دید به هر جای […]

داستان سیاوش – بخش ۱۹

سواران گزین کرد پیران هزار همه جنگجوی و همه نامدار بدیشان چنین گفت پیران که زود عنان تگاور بباید بسود شب و روز رفتن چو شیر ژیان نباید گشادن به ره بر میان که گر گیو و خسرو به ایران شوند زنان اندر ایران چه شیران شوند نماند برین بوم و بر خاک و آب […]

داستان سیاوش – بخش ۱۸

بسا رنجها کز جهان دیده‌اند ز بهر بزرگی پسندیده‌اند سرانجام بستر جز از خاک نیست ازو بهره زهرست و تریاک نیست چو دانی که ایدر نمانی دراز به تارک چرا بر نهی تاج آز همان آز را زیر خاک آوری سرش را سر اندر مغاک آوری ترا زین جهان شادمانی بس است کجا رنج تو […]

داستان سیاوش – بخش ۱۷

چنان دید گودرز یک شب به خواب که ابری برآمد ز ایران پرآب بران ابر باران خجسته سروش به گودرز گفتی که بگشای گوش چو خواهی که یابی ز تنگی رها وزین نامور ترک نر اژدها به توران یکی نامداری نوست کجا نام آن شاه کیخسروست ز پشت سیاوش یکی شهریار هنرمند و از گوهر […]

داستان سیاوش – بخش ۱۶

چو خورشید برزد سر از کوهسار بگسترد یاقوت بر جویبار تهمتن همه خواسته گرد کرد ببخشید یکسر به مردان مرد خروش آمد و نالهٔ کرنای تهمتن برانگیخت لشکر ز جای نهادند سر سوی افراسیاب همه رخ ز کین سیاوش پر آب پس آگاهی آمد به پرخاشجوی که رستم به توران در آورد روی به پیران […]

داستان سیاوش – بخش ۱۵

چو لشکر بیامد ز دشت نبرد تنان پر ز خون و سران پر ز گرد خبر شد ز ترکان به افراسیاب که بیدار بخت اندرآمد به خواب همان سرخه نامور کشته شد چنان دولت تیز برگشته شد بریده سرش را نگونسار کرد تنش را به خون غرقه بر دار کرد همه شهر ایران جگر خسته‌اند […]

داستان سیاوش – بخش ۱۴

چو آگاهی آمد به کاووس شاه که شد روزگار سیاوش تباه به کردار مرغان سرش را ز تن جدا کرد سالار آن انجمن ابر بی‌گناهش به خنجر به زار بریدند سر زان تن شاهوار بنالد همی بلبل از شاخ سرو چو دراج زیر گلان با تذرو همه شهر توران پر از داغ و درد به […]

داستان سیاوش – بخش ۱۳

شبی قیرگون ماه پنهان شده به خواب اندرون مرغ و دام و دده چنان دید سالار پیران به خواب که شمعی برافروختی ز آفتاب سیاوش بر شمع تیغی به دست به آواز گفتی نشاید نشست کزین خواب نوشین سر آزاد کن ز فرجام گیتی یکی یاد کن که روز نوآیین و جشنی نوست شب سور […]

داستان سیاوش – بخش ۱۲

چو از سروبن دور گشت آفتاب سر شهریار اندرآمد به خواب چه خوابی که چندین زمان برگذشت نجنبیند و بیدار هرگز نگشت چو از شاه شد گاه و میدان تهی مه خورشید بادا مه سرو سهی چپ و راست هر سو بتابم همی سر و پای گیتی نیابم همی یکی بد کند نیک پیش آیدش […]

داستان سیاوش – بخش ۱۱

دبیر پژوهنده را پیش خواند سخنهای آگنده را برفشاند نخست آفریننده را یاد کرد ز وام خرد جانش آزاد کرد ازان پس خرد را ستایش گرفت ابر شاه ترکان نیایش گرفت که ای شاه پیروز و به روزگار زمانه مبادا ز تو یادگار مرا خواستی شاد گشتم بدان که بادا نشست تو با موبدان و […]

داستان سیاوش – بخش ۱۰

نگه کرد گرسیوز نامدار سواران ترکان گزیده هزار خنیده سپاه اندرآورد گرد بشد شادمان تا سیاووش گرد سیاوش چو بشنید بسپرد راه پذیره شدش تازیان با سپاه گرفتند مر یکدگر را کنار سیاوش بپرسید از شهریار به ایوان کشیدند زان جایگاه سیاوش بیاراست جای سپاه دگر روز گرسیوز آمد پگاه بیاورد خلعت ز نزدیک شاه […]

داستان سیاوش – بخش ۹

چو خورشید تابنده بنمود پشت هوا شد سیاه و زمین شد درشت سیاووش لشکر به جیحون کشید به مژگان همی از جگر خون کشید چو آمد به ترمذ درون بام و کوی بسان بهاران پر از رنگ و بوی چنان بد همه شهرها تا به چاچ تو گفتی عروسیست باطوق و تاج به هر منزلی […]

داستان سیاوش – بخش ۸

هیونی بیاراست کاووس شاه بفرمود تا بازگردد به راه نویسندهٔ نامه را پیش خواند به کرسی زر پیکرش برنشاند یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ زبان تیز و رخساره چون بادرنگ نخست آفرین کرد بر کردگار خداوند آرامش و کارزار خداوند بهرام و کیوان و ماه خداوند نیک و بد و فر و جاه […]

داستان سیاوش – بخش ۷

بیاورد گرسیوز آن خواسته که روی زمین زو شد آراسته دمان تا لب رود جیحون رسید ز گردان فرستاده‌ای برگزید بدان تا رساند به شاه آگهی که گرسیوز آمد بدان فرهی به کشتی به یکروز بگذاشت آب بیامد سوی بلخ دل پر شتاب فرستاده آمد به درگاه شاه بگفتند گرسیوز آمد به راه سیاوش گو […]

داستان سیاوش – بخش ۶

چو یک پاس بگذشت از تیره شب چنان چون کسی راز گوید به تب خروشی برآمد ز افراسیاب بلرزید بر جای آرام و خواب پرستندگان تیز برخاستند خروشیدن و غلغل آراستند چو آمد به گرسیوز آن آگهی که شد تیره دیهیم شاهنشهی به تیزی بیامد به نزدیک شاه ورا دید بر خاک خفته به راه […]

داستان سیاوش – بخش ۵

به مهر اندرون بود شاه جهان که بشنید گفتار کارآگهان که افراسیاب آمد و صدهزار گزیده ز ترکان شمرده سوار سوی شهر ایران نهادست روی وزو گشت کشور پر از گفت و گوی دل شاه کاووس ازان تنگ شد که از بزم رایش سوی جنگ شد یکی انجمن کرد از ایرانیان کسی را که بد […]

داستان سیاوش – بخش ۴

بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند چنین گفت با هیربد ماه‌روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا […]

داستان سیاوش – بخش ۳

بسی برنیمد برین روزگار که رنگ اندر آمد به خرم بهار جدا گشت زو کودکی چون پری به چهره بسان بت آزری بگفتند با شاه کاووس کی که برخوردی از ماه فرخنده‌پی یکی بچهٔ فرخ آمد پدید کنون تخت بر ابر باید کشید جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی کزان گونه نشنید کس […]

داستان سیاوش – بخش ۲

چنین گفت موبد که یک روز طوس بدانگه که برخاست بانگ خروس خود و گیو گودرز و چندی سوار برفتند شاد از در شهریار به نخچیر گوران به دشت دغوی ابا باز و یوزان نخچیر جوی فراوان گرفتند و انداختند علوفه چهل روزه را ساختند بدان جایگه ترک نزدیک بود زمینش ز خرگاه تاریک بود […]
عنوان ۵۹ از ۶۵« اولین...۳۰۴۰۵۰«۵۷۵۸۵۹۶۰۶۱ » ...آخر »