بایگانی برچسب ها: شاهنامه

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۵

دگر روز لشکر بیاراستند درفش از دو رویه بپیراستند به هاماوران بود صد ژنده پیل یکی لشکری ساخته بر دو میل از آوای گردان بتوفید کوه زمین آمد از نعل اسپان ستوه تو گفتی جهان سر به سر آهن‌ست وگر کوه البرز در جوشن‌ست پس پشت پیلان درفشان درفش بگرد اندرون سرخ و زرد و […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۴

یکی مرد بیدار جوینده راه فرستاد نزدیک کاووس شاه به نزدیک سالار هاماوران بشد نامداری ز کندآوران یکی نامه بنوشت با گیر و دار پر از گرز و شمشیر و پرکارزار که بر شاه ایران کمین ساختی بپیوستن اندر بد انداختی نه مردی بود چاره جستن به جنگ نرفتن به رسم دلاور پلنگ که در […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۳

غمی بد دل شاه هاماوران ز هرگونه‌ای چاره جست اندران چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد به نزدیک شاه که گر شاه بیند که مهمان خویش بیاید خرامان به ایوان خویش شود شهر هاماوران ارجمند چو بینند رخشنده‌گاه بلند بدین‌گونه با او همی چاره جست نهان بند او بود رایش درست مگر شهر […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۲

ازان پس به کاووس گوینده گفت که او دختری دارد اندر نهفت که از سرو بالاش زیباترست ز مشک سیه بر سرش افسرست به بالا بلند و به گیسو کمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند بهشتیست آراسته پرنگار چو خورشید تابان به خرم بهار نشاید که باشد به جز جفت شاه چه نیکو بود […]

رزم کاووس با شاه هاماوران – بخش ۱

ازان پس چنین کرد کاووس رای که در پادشاهی بجنبد ز جای از ایران بشد تا به توران و چین گذر کرد ازان پس به مکران زمین ز مکران شد آراسته تا زره میانها ندید ایچ رنج از گره پذیرفت هر مهتری باژ و ساو نکرد آزمون گاو با شیر تاو چنین هم گرازان به […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۷

چو کاووس در شهر ایران رسید ز گرد سپه شد هوا ناپدید برآمد همی تا به خورشید جوش زن و مرد شد پیش او با خروش همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند جهان سر به سر نو شد از شاه نو ز ایران برآمد یکی ماه نو چو بر تخت بنشست […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۶

چو آگاهی آمد به کاووس شاه که تنگ اندر آمد ز دیوان سپاه بفرمود تا رستم زال زر نخستین بران کینه بندد کمر به طوس و به گودرز کشوادگان به گیو و به گرگین آزادگان بفرمود تا لشکر آراستند سنان و سپرها بپیراستند سراپردهٔ شهریار و سران کشیدند بر دشت مازندران ابر میمنه طوس نوذر […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۵

چو رستم ز مازندران گشت باز شه اندر زمان رزم را کرد ساز سراپرده از شهر بیرون کشید سپه را همه سوی هامون کشید سپاهی که خورشید شد ناپدید چو گرد سیاه از میان بردمید نه دریا پدید و نه هامون و کوه زمین آمد از پای اسپان ستوه همی راند لشکر بران سان دمان […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۴

چو نامه به مهر اندر آورد شاه جهانجوی رستم بپیموده راه به زین اندر افگند گرز گران چو آمد به نزدیک مازندران به شاه آگهی شد که کاووس کی فرستادن نامه افگند پی فرستاده‌ای چون هژبر دژم کمندی به فتراک بر شست خم به زیر اندرون باره‌ای گامزن یکی ژنده پیلست گویی به تن چو […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۳

چنین داد پاسخ به کاووس کی که گر آب دریا بود نیز می مرا بارگه زان تو برترست هزاران هزارم فزون لشکرست به هر سو که بنهند بر جنگ روی نماند به سنگ اندرون رنگ و بوی بیارم کنون لشکری شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش ز پیلان جنگی هزار و دویست که […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۲

یکی نامه‌ای بر حریر سپید بدو اندرون چند بیم و امید دبیری خرمند بنوشت خوب پدید آورید اندرو زشت و خوب نخست آفرین کرد بر دادگر کزو دید پیدا به گیتی هنر خرد داد و گردان سپهر آفرید درشتی و تندی و مهر آفرید به نیک و به بد دادمان دستگاه خداوند گردنده خورشید و […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۱

وزان جایگه تنگ بسته کمر بیامد پر از کینه و جنگ سر چو رخش اندر آمد بران هفت کوه بران نره دیوان گشته گروه به نزدیکی غار بی‌بن رسید به گرد اندرون لشکر دیو دید به اولاد گفت آنچ پرسیدمت همه بر ره راستی دیدمت کنون چون گه رفتن آمد فراز مرا راه بنمای و […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱۰

یکی مغفری خسروی بر سرش خوی آلوده ببر بیان در برش به ارژنگ سالار بنهاد روی چو آمد بر لشکر نامجوی یکی نعره زد در میان گروه تو گفتی بدرید دریا و کوه برون آمد از خیمه ارژنگ دیو چو آمد به گوش اندرش آن غریو چو رستم بدیدش برانگیخت اسپ بیامد بر وی چو […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۹

وزانجا سوی راه بنهاد روی چنان چون بود مردم راه‌جوی همی رفت پویان به جایی رسید که اندر جهان روشنایی ندید شب تیره چون روی زنگی سیاه ستاره نه پیدا نه خورشید و ماه تو خورشید گفتی به بند اندرست ستاره به خم کمند اندرست عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۸

چو از آفرین گشت پرداخته بیاورد گلرنگ را ساخته نشست از بر زین و ره برگرفت خم منزل جادو اندر گرفت همی رفت پویان به راه دراز چو خورشید تابان بگشت از فراز درخت و گیا دید و آب روان چنان چون بود جای مرد جوان چو چشم تذروان یکی چشمه دید یکی جام زرین […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۷

ز دشت اندر آمد یکی اژدها کزو پیل گفتی نیابد رها بدان جایگه بودش آرامگاه نکردی ز بیمش برو دیو راه بیامد جهانجوی را خفته دید بر او یکی اسپ آشفته دید پر اندیشه شد تا چه آمد پدید که یارد بدین جایگاه آرمید نیارست کردن کس آنجا گذر ز دیوان و پیلان و شیران […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۶

یکی راه پیش آمدش ناگزیر همی رفت بایست بر خیره خیر پی اسپ و گویا زبان سوار ز گرما و از تشنگی شد ز کار پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت پویان به کردار مست همی جست بر چاره جستن رهی سوی آسمان کرد روی آنگهی چنین گفت کای داور دادگر […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۵

برون رفت پس پهلو نیمروز ز پیش پدر گرد گیتی فروز دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب تیره را روز پنداشتی بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده روز و شبان سیاه تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی دشت پیش آمدش پر ز گور یکی رخش را تیز بنمود ران تگ گور […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۴

ازان پس جهانجوی خسته جگر برون کرد مردی چو مرغی به پر سوی زابلستان فرستاد زود به نزدیک دستان و رستم درود کنون چشم شد تیره و تیره بخت به خاک اندر آمد سر تاج و تخت جگر خسته در چنگ آهرمنم همی بگسلد زار جان از تنم چو از پندهای تو یادآورم همی از […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۳

چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم سپه روی بنهاد و تفت به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه چو شب روز شد شاه و جنگ‌آوران نهادند سر سوی مازندران به میلاد بسپرد ایران زمین کلید در گنج و تاج و نگین بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۲

همی رفت پیش اندرون زال زر پس او بزرگان زرین کمر چو کاووس را دید دستان سام نشسته بر اورنگ بر شادکام به کش کرده دست و سرافگنده پست همی رفت تا جایگاه نشست چنین گفت کای کدخدای جهان سرافراز بر مهتران و مهان چو تخت تو نشنید و افسر ندید نه چون بخت تو […]

پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران – بخش ۱

درخت برومند چون شد بلند گر آید ز گردون برو بر گزند شود برگ پژمرده و بیخ مست سرش سوی پستی گراید نخست چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نو آیین دهد جای خویش مراو را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ اگر شاخ بد خیزد از بیخ […]

کیقباد – بخش ۵

وزانجا سوی پارس اندر کشید که در پارس بد گنجها را کلید نشستنگه آن گه به اسطخر بود کیان را بدان جایگه فخر بود جهانی سوی او نهادند روی که او بود سالار دیهیم جوی به تخت کیان اندر آورد پای به داد و به آیین فرخنده‌رای چنین گفت با نامور مهتران که گیتی مرا […]

کیقباد – بخش ۴

سپهدار ترکان دو دیده پرآب شگفتی فرو ماند ز افراسیاب یکی مرد با هوش را برگزید فرسته به ایران چنان چون سزید یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار برو کرده صد گونه رنگ و نگار به نام خداوند خورشید و ماه که او داد بر آفرین دستگاه وزو بر روان فریدون درود کزو دارد این تخم ما […]

کیقباد – بخش ۳

برفت از لب رود نزد پشنگ زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ بدو گفت کای نامبردار شاه ترا بود ازین جنگ جستن گناه یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه بزرگان پیشین ندیدند راه نه از تخم ایرج جهان پاک شد نه زهر گزاینده تریاک شد یکی کم شود دیگر آید به جای جهان را […]

کیقباد – بخش ۲

چو رستم بدید آنک قارن چه کرد چه‌گونه بود ساز ننگ و نبرد به پیش پدر شد بپرسید از وی که با من جهان پهلوانا بگوی که افراسیاب آن بد اندیش مرد کجا جای گیرد به روز نبرد چه پوشد کجا برافرازد درفش که پیداست تابان درفش بنفش من امروز بند کمرگاه اوی بگیرم کشانش […]

کیقباد – بخش ۱

به شاهی نشست از برش کیقباد همان تاج گوهر به سر برنهاد همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم‌زن چو کشواد و خراد و برزین گو فشاندند گوهر بران تاج نو قباد از بزرگان سخن بشنوید پس افراسیاب و سپه را بدید دگر روز برداشت لشکر ز جای خروشیدن آمد ز پرده‌سرای […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۵

ز ترکان طلایه بسی بد براه رسید اندر ایشان یل صف پناه برآویخت با نامداران جنگ یکی گرزهٔ گاو پیکر به چنگ دلیران توران برآویختند سرانجام از رزم بگریختند نهادند سر سوی افراسیاب همه دل پر از خون و دیده پر آب بگفتند وی را همه بیش و کم سپهبد شد از کار ایشان دژم […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۴

به رستم چنین گفت فرخنده زال که برگیر کوپال و بفراز یال برو تازیان تا به البرز کوه گزین کن یکی لشکر همگروه ابر کیقباد آفرین کن یکی مکن پیش او بر درنگ اندکی به دو هفته باید که ایدر بوی گه و بیگه از تاختن نغنوی بگویی که لشکر ترا خواستند همی تخت شاهی […]

پادشاهی گرشاسپ – بخش ۳

بزد مهره در جام بر پشت پیل ازو برشد آواز تا چند میل خروشیدن کوس با کرنای همان ژنده پیلان و هندی درای برآمد ز زاولستان رستخیز زمین خفته را بانگ برزد که خیز به پیش اندرون رستم پهلوان پس پشت او سالخورده گوان چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر […]
عنوان ۶۱ از ۶۵« اولین...۳۰۴۰۵۰«۵۹۶۰۶۱۶۲۶۳ » ...آخر »