بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۵

پس آگاهی آمد به اسفندیار که کشته شد آن شاه نیزه گزار پدرت از غم او بکاهد همی کنون کین او خواست خواهد همی همی گوید آنکس کجاکین اوی بخواهد نهد پیش دشمنش روی مر او را دهم دخترم را همای وکرد ایزدش را برین بر گوای کی نامور دست بر دست زد بنالید ازان […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۴

دو هفته برآمد برین کارزار که هزمان همی تیره‌تر گشت کار به پیش اندر آمد نبرده زریر سمندی بزرگ اندر آورده زیر به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندر گیا آتش و تیز باد همی کشت زیشان همی خوابنید مر او را نه استاد هرکش بدید چو ارجاسپ دانست کان پورشاه سپه را همی کرد […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۳

بیامد سر سروران سپاه پسر تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام به مانندهٔ پور دستان سام یکی چرمه‌ای برنشسته سمند یکی گام زن بارهٔ بی‌گزند چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان یکی کوه پارست گوی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدامست گفت از شما شیردل که آید سوی نیزهٔ […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۲

چو اندر گذشت آن شب و بود روز بتابید خورشید گیهان فروز به زین بر نشستند هر دو سپاه همی دید زان کوه گشتاسپ شاه چو از کوه دید آن شه بافرین کجا برنشستند گردان به زین سیه رنگ بهزاد را پیش خواست تو گفتی که بیستونست راست برو بر فگندند برگستوان برو بر نشست […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۱

چو جاماسپ گفت این سپیده دمید فروغ ستاره بشد ناپدید سپه را به هامون فرود آورید بزد کوس بر پیل و لشکر کشید وزانجا خرامید تا رزمگاه فرود آورید آن گزیده سپاه به گاهی که باد سپیده دمان به کاخ آرد از باغ بوی گلان فرستاده بد هر سوی دیده‌بان چنانچون بود رسم آزادگان بیامد […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۰

چو از بلخ بامی به جیحون رسید سپهدار لشکر فرود آورید بشد شهریار از میان سپاه فرود آمد از باره بر شد به گاه بخواند او گرانمایه جاماسپ را کجا رهنمون بود گشتاسپ را سر موبدان بودو شاه ردان چراغ بزرگان و اسپهبدان چنان پاک تن بود و تابنده جان که بودی بر او آشکارا […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۹

چو آگاهی آمد به گشتاسپ شاه که سالار چین جملگی با سپاه بیاراسته آمد از جای خویش خشاش یلش را فرستاد پیش چو بشنید کو رفت با لشکرش که ویران کند آن نکو کشورش سپهبدش را گفت فردا پگاه بیارای پیل و بیاور سپاه سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره راد مردی بهشت بیایید […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۸

سخن چون بسر برد شاه زمین سیه پیل را خواند و کرد آفرین سپردش بدو گفت بردارشان از ایران به آن مرز بگذارشان فرستادگان سپهدار چین ز پیش جهانجوی شاه زمین برفتند هر دو شده خاکسار جهاندارشان رانده و کرده خوار از ایران فرخ به خلخ شدند ولیکن به خلخ نه فرخ شدند چو از […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۷

همان چون بگفت این سخن شهریار زریر سپهدار و اسفندیار کشیدند شمشیر و گفتند اگر کسی باشد اندر جهان سربسر که نپسندد او را به دین‌آوری سر اندر نیارد به فرمانبری نیاید بدرگاه فرخنده شاه نبندد میان پیش رخشنده گاه نگرید ازو راه و دین بهی مرین دین به را نباشد رهی به شمشیر جان […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۶

بپیچید و نامه بکردش نشان بدادش بدان هر دو گردنکشان بفرمودشان گفت به خرد بوید به ایوان او با هم اندر شوید چو او را ببینید بر تخت و گاه کنید آن زمان خویشتن را دو تاه بر آیین شاهان نمازش برید بر تاج و بر تخت او مگذرید چو هر دو نشینید در پیش […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۵

برین ایستادند ترکان چین دو تن نیز کردند زیشان گزین یکی نام او بیدرفش بزرگ گوی پیر و جادو ستنبه سترگ دگر جادوی نام او نام خواست که هرگز دلش جز تباهی نخواست یکی نامه بنوشت خوب و هژیر سوی نامور خسرو و دین پذیر نوشتش به نام خدای جهان شناسندهٔ آشکار و نهان نوشتم […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۴

چو چندی برآمد برین روزگار خجسته ببود اختر شهریار به شاه کیان گفت زردشت پیر که در دین ما این نباشد هژیر که تو باژ بدهی به سالار چین نه اندر خور دین ما باشد این نباشم برین نیز همداستان که شاهان ما درگه باستان به ترکان نداد ایچ کس باژ و ساو برین روزگار […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳

چو یک چند سالان برآمد برین درختی پدید آمد اندر زمین در ایوان گشتاسپ بر سوی کاخ درختی گشن بود بسیار شاخ همه برگ وی پند و بارش خرد کسی کو خرد پرورد کی مرد خجسته پی و نام او زردهشت که آهرمن بدکنش را بکشت به شاه کیان گفت پیغمبرم سوی تو خرد رهنمون […]

بخش ۲ – سخن دقیقی

چو گشتاسپ را داد لهراسپ تخت فرود آمد از تخت و بربست رخت به بلخ گزین شد بران نوبهار که یزدان پرستان بدان روزگار مران جای را داشتندی چنان که مر مکه را تازیان این زمان بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرود آمد از جایگاه نشست ببست آن در آفرین خانه را نماند اندرو […]

بخش ۱ – به خواب دیدن فردوسی دقیقی را

چنان دید گوینده یک شب به خواب که یک جام می داشتی چون گلاب دقیقی ز جایی پدید آمدی بران جام می داستانها زدی به فردوسی آواز دادی که می مخور جز بر آیین کاوس کی که شاهی ز گیتی گزیدی که بخت بدو نازد و لشگر و تاج و تخت شهنشاه محمود گیرنده شهر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۷

چو برخاست قیصر به گشتاسپ گفت که پاسخ چرا ماندی در نهفت بدو گفت گشتاسپ من پیش ازین ببودم بر شاه ایران زمین همه لشکر شاه و آن انجمن همه آگهند از هنرهای من همان به که من سوی ایشان شوم بگویم همه گفته‌ها بشنوم برآرم ازیشان همه کام تو درفشان کنم در جهان نام […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۶

پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر بفرمود تا پیش او شد زریر بدو گفت کاین جز برادرت نیست بدین چاره بشتاب وایدر مه‌ایست درنگ آوری کار گردد تباه میاسا و اسپ درنگی مخواه ببر تخت و بالا و زرینه کفش همان تاج با کاویانی درفش من این پادشاهی مر او را دهم برین بر سرش بر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۵

برین نیز بگذشت چندی سپهر به دل در همی داشت و ننمود چهر بگشتاسپ گفت آن زمان جنگجوی که تا زنده‌ای زین جهان بهر جوی براندیش با این سخن با خرد که اندیشه اندر سخن به خورد به ایران فرستم فرستاده‌ای جهاندیده و پاک و آزاده‌ای به لهراسپ گویم که نیم جهان تو داری به […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۴

چو خورشید شد بر سر کوه زرد نماند آن زمان روزگار نبرد شب آمد یکی پردهٔ آبنوس بپوشید بر چهرهٔ سندروس چو خورشید ازان کوشش آگاه شد ز برج کمان بر سر گاه شد ببد چشمهٔ روز چون سندروس ز هر سو برآمد دم نای و کوس چکاچاک برخاست از هر دو روی ز خون […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۳

به قیصر خزر بود نزدیکتر وزیشان بدش روز تاریکتر به مرز خزر مهتر الیاس بود که پور جهاندار مهراس بود به الیاس قیصر یکی نامه کرد تو گفتی که خون بر سر خامه کرد که چندین به افسوس خوردی خزر کنون روز آسایش آمد بسر اگر ساو و باژست و گنج گران گروگان ازان مرز […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۲

بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست بیاورد چون کارها گشت راست ز دریا به زین اندر آورد پای برفتند یارانش با او ز جای چو هیشوی کوه سقیلا بدید به انگشت بنمود و خود را کشید خود و اهرن از جای گشتند باز چو خورشید برزد سنان از فراز جهانجوی بر پیش آن کوه بود […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۱

ز میرین یکی بود کهتر به سال ز گردان رومی برآورده یال گوی بر منش نام او اهرنا ز تخم بزرگان رویین تنا فرستاد نزدیک قیصر پیام که دانی که ما را نژادست و نام ز میرین به هر گوهری بگذرم به تیغ و به گنج درم برترم به من ده کنون دختر کهترت به […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۱۰

چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ بپیچید میرین و مرد سترگ به گشتاسپ بنمود به انگشت راست که آن اژدها را نشیمن کجاست وزو بازگشتند هر دو به درد پر از خون دل و دیده پر آب زرد چنین گفت هیشوی کان سرفراز دلیرست و دانا و هم رزمساز بترسم بروبر ز چنگال گرگ […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۹

یکی رومئی بود میرین به نام سرافراز و به ارای و با گنج و کام فرستاد نزدیک قیصر پیام که من سرفرازم به گنج و به نام به من ده دل‌آرام دخترت را به من تازه کن نام و افسرت را چنین گفت قیصر که من زین سپس نجویم بدین روی پیوند کس کتایون و […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۸

چو بشنید قیصر بر آن برنهاد که دخت گرامی به گشتاسپ داد بدو گفت با او برو همچنین نیابی ز من گنج و تاج و نگین چو گشتاسپ آن دید خیره بماند جهان‌آفرین را فراوان بخواند چنین گفت با دختر سرفراز که ای پروریده بنام و بناز ز چندین سر و افسر نامدار چرا کرد […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۷

چنان بود قیصر بدانگه برای که چون دختر او رسیدی بجای چو گشتی بلند اختر و جفت جوی بدیدی که آمدش هنگام شوی یکی گرد کردی به کاخ انجمن بزرگان فرزانه و رای زن هرانکس که بودی مر او را همال ازان نامدارن برآورده یال ز کاخ پدر دختر ماه‌روی بگشتی بران انجمن جفت جوی […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۶

همی بود گشتاسپ دل مستمند خروشان و جوشان ز چرخ بلند نیامد ز گیتیش جز زهر بهر یکی روستا دید نزدیک شهر درخت و گل و آبهای روان نشستنگه شاد مرد جوان درختی گشن سایه بر پیش آب نهان گشته زو چشمهٔ آفتاب بران سایه بنشست مرد جوان پر از درد پیچان و تیره‌روان همی […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۵

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید پیاده شد و باژ خواهش بدید یکی پیرسر بود هیشوی نام جوانمرد و بیدار و با رای و کام برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت ازایران یکی نامدارم دبیر خردمند و روشن‌دل و یادگیر به کشتی برین آب اگر بگذرم سپاسی نهی جاودان […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۴

شب تیره شبدیز لهراسپی بیاورد با زین گشتاسپی بپوشید زربفت رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای ز دینار وز گوهر شاهوار بیاورد چندان کش آمد به کار از ایران سوی روم بنهاد روی به دل گاه جوی و روان راه جوی پدر چون ز گشتاسپ آگاه شد بپیچید و شادیش کوتاه شد زریر […]

پادشاهی لهراسپ – بخش ۳

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم دل پر ز کین و پر از آب چشم همی تاخت تا پیش کابل رسید درخت و گل و سبزه و آب دید بدان جای خرم فرود آمدند ببودند یک روز و دم بر زدند همه کوهسارانش نخچیر بود به جوی آبها چون می و شیر بود شب تیره […]
عنوان ۵۸ از ۶۵« اولین...۳۰۴۰۵۰«۵۶۵۷۵۸۵۹۶۰ » ...آخر »