پس از کار مغرب، سیاهان زفت شدند آگه از راز جوینده گفت که مغرب به جایی رسیده ست باز ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز هم از چارپایان و کشت و درود که هرگز بر آن سان نباشد شنود نهانی سپاهی برفت و بدید از آن بهتر آمد که نوبی شنید بدین آگهی […]
چو نادیده جایی ز کشور نماند سپه را سوی کوه طارق بخواند بدید آن همه کوهها را که چون که گفتی شده ست آسمان را ستون ز دریا برافراخته هفت کوه که از دیدنش دیده گردد ستوه پس آخر یکی راه دشوار تنگ نه آرام شیر و نه جای پلنگ گرفته بر او جایگاه آدمی […]
چو در باختر پنج سال دگر ببود و بگشت آن زمین سربسر سوی اندلس باز ره برکشید به دریا گذر کرد و کشور بدید چنان یافت آباد و خرّم که چین نبود آن چنان و نه ایران زمین که این اندلس کشوری دیگر است که دریای ژرفش به گرد اندر است که بحر محیط است […]
سر سال دیگر خبر یافت شاه که کوش بداندیش در بزمگاه قراطوس بیچاره را پاره کرد دل مردم از درد غمخواره کرد دژم گشت و از غم نخندید و گفت که آن دیو را خاک بادا نهفت که بس ریمن و تند و گردنکش است به خوی پلنگ و تف آتش است نه فرّخ نمایند […]
چو آن خواسته سوی ایران رسید به نزدیک شاه دلیران رسید همی خیره گشتند از آن خواسته هیونان و آن بار آراسته همی هرکسی گفت اگر در جهان میان کهان و میان مهان ………………………. ………………………. فریدون بدان خواسته بنگرید از او هرچه شایسته تر برگزید دگر بر سپاه و یلان بخش کرد رخ هرکس از […]
چو آمد به دشت اریله فرود سراپرده و خیمه زد پیش رود چنان یافت مغرب که هرگز نبود همه باغ و پالیز و کشت و درود درخت برومند و آب روان همه سبزه اندر خور خسروان همه مرغزارش پر از گوسفند همه جویبارش درخت بلند از آن شادمانی یکی بزم ساخت ز گردون همی تاج […]
به دریا گذر کرد بار دگر بگردید کشور همه سربسر کسی کاو ز فرمانش گردن کشید زمانه به خون برش دامن کشید همان کوه طارق که نگشاد کس گشاد او به مردان با دسترس جهاندیده گوید که آن هفت کوه ز دیدار او دیده گردد ستوه نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر ز بر رفتنش […]
یکی نامه فرمود نزدیک شاه که بنده چو آمد بدین جایگاه مر این مردمان را که از باختر گریزنده بودند و آسیمه سر یکایک به جُستن چو بشتافتم در این کشور اندلس یافتم قراطوس شاهی و خودکامه ای نبشتم به نزدیک او نامه ای مگر مردمان را دهد باز جای نپذرفت پند و نیامدش رای […]
فرستاد از آن پس منادیگران بدان کشور اندر کران تا کران که از مردم باختر هر که راه بجوید، بیاید به درگاه شاه چو آواز برشد به درگاه و کوی یکایک به درگاه کردند روی کشاورز و دهقان همان پیشه ور سوی کاخ کردند همی سربسر همی دادشان هرچه بایست شاه چنانچون بود در خور […]
بترسید مردم ز پیغام اوی بدادند هم در زمان کام اوی گشادند شهر و شدندش به پیش همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش فراوان گوهر بر سرش ریختند بسی لابه و پوزش انگیختند بپرسیدشان کوش و پس با سپاه به شهر اندر آمد به ایوان شاه سرای قراطوس پُر گنج دید که دست […]
فرستاد از ایرانیان دو هزار به لشکرگه مردم کینه دار بدان تا نیارد به تاراج کس نباشد سپه را بدان دسترس وزآن پس سوی شهر پیغام کرد که شاه شما کارِ بس خام کرد از او زیردستان خود خواستیم بدان آرزو نامه آراستیم مرا ناسزا گفت و شاه مرا ز بن ننگرید او سپاه مرا […]
چو پردخته شد او به کار سپاه میان سپاهش نهان گشت شاه برآمد خروش و بپیوست جنگ شتاب اندر آمد بجای درنگ غو کوس و آواز گرز یلان نهان کرده بر چهره ی بددلان خدنگ دو پیکان دل و دیده خست کمند گوان دست و گردن ببست سنان درخشان روان را بسوخت چو آتش ز […]
بفرمود تا گاه بانگ خروس زننده بزد نای رویین و کوس جهان پُر شد از شور وز مشغله برآمد ز روی زمین زلزله خروش ستوران و بانگ گوان درخشیدن تیغ و برگستوان ز مریخ بستد دل ورای و هوش همان زنده را زهره آمد به جوش قراطوس را دو برادر بُدند که با لشکر و […]
چو آگاه شد زو قراطوس گفت که این مرد اگر با خرد نیست جفت اگر هست گردنکش و ریمن است به مردی و نیروی خویش ایمن است گر از لشکرم آگهی داشتی چنین آب گستاخ نگذاشتی بفرمود تا کوس بیرون برند سراپرده ی او به هامون برند فرستاد و لشکر همه بازخواند عَرَض را به […]
چو آمد بر کوش و نامه بداد یکایک بر او ترجمان کرد یاد برآشفت سخت و پسایید دست پس آن نامه بر نامه ی خویش بست هیونی برافگند نزدیک شاه به نامه درون گفت کای پیشگاه قراطوس گردن بپیچد همی کنون رزم ما را بسیچد همی چو آن نامه کردم به نزدیک شاه ز دریا […]
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت که با رای مردم خرد باد جفت رسید و بخواندم سخنهای تو نبینم ز دانش همی رای تو نمودن بزرگی و گندآوری به دل ناپسند است اگر بنگری پدید آید این داستان در مصاف که با کیست مردی و با کیست لاف دگر، مردمان را که درخواستی بدین آرزو […]
قراطوس را نامه ای کرد کوش که ما را جهاندار با فرّ و هوش سوی باختر زآن فرستاد زود کزآن مرز یکباره برجست دود چنان آرزو کرد، هر چند شهر که دارد ز ویرانی و رنج بهر شود یکسر آباد و مردم همه سوی شهر خود بازگردد رمه چو ایدر رسیدیم، جستیم کار شنیدیم گفتار […]
از آمل روان گشت لشکر به راه همی رفت یکی میل با کوش، شاه وز آن جایگه راه موصل گرفت بیابان و کهسار و منزل گرفت فرستاد با نامه پنجه سوار سوی شهر موصل بدان مرزدار که ما را گذر بر تو آمد نخست نباید که باشی تو در کار سست علف ساز چندان که […]
چو از مغز می رفت و آمد به هوش سوی شاه شد نامبردار کوش ببوسید تخت و به کش کرد دست بدو گفت کای شاه یزدان پرست نماید مرا روز رفتن به راه همان تا چه مایه گزینم سپاه فریدون فرو شد به اندیشه دیر بدو گفت کای نامدار دلیر تو را فوردین روز رفتن […]
چو آن جا رسی کشور آباد کن چو آباد کردی همه داد کن که چون داد یابد تو را زیر دست جز از سایه ی تو نسازد نشست ز بیداد هر کس گریزد همی که بیدادگر خون بریزد همی پسند جهان آفرین است داد که بیداد هرگز به گیتی مباد ز جایی که ویران شده […]
فریدون بدو گفت کز باختر یکی رنج پیش آمد و دردسر که ایرانیان اندر این سالیان گشاده ندیدند خود را میان سیاهان نوبین برون آمدند ز ماهی به دریا فزون آمدند از ایشان همه مرز ویران شده ست کنام پلنگان و شیران شده ست ز نوبی چنان است شش ماهه راه که در خاک او […]
فرستاد مر کوش را خواند پیش چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش یکی مایه ور پایگه ساختش فراوانش بستود و بنواختش چو برگشت و آمد بنزدیک شاه یکی خلعت آراست او را پگاه ز تخت گرانمایه و تاج زر پرستنده خوبان زرّین کمر از اسبان تازی و هر گونه ساز ز خوبان چنگی و بربط نواز […]
چو یک سال در کاخ قارن بماند فریدون فرّخ ورا پیش خواند چو چشمش برآمد به تاج کیی بدید آن بزرگی و فرّخ پیی به رخساره بپسود روی زمین همی خواند بر تاج شاه آفرین بخندید در روی او شاه و گفت که بخت تو بنمود روی از نهفت از این پس نبینی جز از […]
وزآن پس بدو گفت قارن که شاه ببخشود و بگذشت از تو گناه نگر تا چه مایه نمودی گزند بجای نیاگان شاه بلند چو پاداش، آمرزش آمد پدید ز فرمان او سر نباید کشید از این پس چنین رو که فرمود شاه تو آسان بمانی و خشنود شاه چو بندی کمر پیش و فرمان کنی […]
زمانی فروماند از اندیشه شاه وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه ندانم کسی را بدین رنگ و خوی مگر دیوزاد، آن بدِ زشتروی کزآن دیو چهران بسی بتّر است دلیر و ستمکار و کین گستر است مرا در دل آید همی این پسند که برگیرم اکنون از آن دیو، بند بیارم به خانه بیارایمش دلش […]
فریدون فرزانه هر چندگاه چو در کار آن مرز کردی نگاه ز راه خدایی ندیدی روا که باشد چنان بوم و بر بینوا گنهکار پنداشتی خویشتن که باشد پراگنده آن مرد و زن چو آباد کردی به گنج و سپاه دگر باره ویران شدی از سیاه بدین سان همی بود تا سالیان ز نوبی چو […]
چنین تا نفیر آمد از باختر که ویران شد آن بوم و بر سر بسر سیاهان به تاراج دادند پاک برآمد به خورشید از آن مرز خاک کسی کاو ز تیغ سیاهان بجست برفتند، وز هم بدادند دست سیاهان که از بجّه و نوبه بود برآورد از آن مرز یکباره دود یکایک بنزدیک مصر آمدند […]
وز آن پس به سه ساله قارن رسید بیامد فریدون کی را بدید زمین بوس کرد و ستایش نمود فریدون بر او آفرین بر فزود فراوانش بستود و دادش امید همین داشتم از تو، گفتا امید به کامم رسانیدی ای پهلوان که بادی همه ساله روشنروان به خوردن نشست آن سَرِ سروران چهل روز با […]
سوی شهر ایران شد او با سپاه سپاهش همه یافته دستگاه تلیمان چو با کوش و با خواسته به درگاه شاه آمد آراسته از آن شاد شد شاه گردنفراز شتابان درآمد به جای نماز به یزدان بر از دل ستایش گرفت به پیروزگر بر نیایش گرفت همی گفت کای برتر از راستی بدین آرزو دل […]
برآمد یکی گِرد چین با سپاه درآورد گردنکشان را به راه کسی کاندر آن مرز او مرد بود دل مردمان زو پر از درد بود به ایران فرستادش از مرز چین زن و بچّه و چیز او همچنین نیازرد مرد کم آزار را همان شهری و مرد بازار را ز قارن چنان داد و آرام […]