کوش نامه – بخش دویست و شصتم – سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی گزینش سپاه

چو از مغز می رفت و آمد به هوش

سوی شاه شد نامبردار کوش

ببوسید تخت و به کش کرد دست

بدو گفت کای شاه یزدان پرست

نماید مرا روز رفتن به راه

همان تا چه مایه گزینم سپاه

فریدون فرو شد به اندیشه دیر

بدو گفت کای نامدار دلیر

تو را فوردین روز رفتن بود

وز ایدر سپه برگرفتن بود

که این روز را فوردین است نام

شوی شاد و پیروز آیی به کام

مه فوردین روز هم فوردین

ره باختر گیر با فرّ و دین

ز گفتار او سر برافراخت و یال

مر آن ماه و آن روز را کرد فال

مرا گفت هم فرّ و هم دین بود

سرم برتر از ماه و پروین بود

برون رفت خسرو سپه را بخواند

به هر کس که آمد درم برفشاند

چو ماه آمد و روز نزدیک شد

ز گرد سپه روز تاریک شد

از آن پس برون رفت خسرو به دشت

یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت

چنین گفت با کوش کاکنون سوار

گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار

چنین داد پاسخ سرافراز کوش

که شاها تو گفتار بنده نیوش

تو گفتی که آن مرز آباد نیست

فراوان سپه بردن از داد نیست

که در باختر نیست چندان خورش

که یابد سپاه گران پرورش

خورش چون نیابند پهن و فراخ

نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ

به بیداد یابد همه دست چیز

سیاهان همین کار دارند نیز

گریزند مردم ز ما دورتر

ز ما نیز گردند رنجورتر

بدانم فرستی همی با سپاه

که کشور کنم چون سیاهان تباه

وگر بازدارم به شمشیر و گنج

گزند سیاهان از آن مرز و رنج

همان مایه کز مرز چین آمدند

که با من به ایران زمین آمدند

پسند آید آن رای نزدیک شاه

بخندید و گفتا جز این نیست راه

بدو داد از ایرانیان چل هزار

سرافراز و برگستوانور سوار

گروهی که از چینیان زنده بود

گر آزاد بودند اگر بنده بود

شمرده برآمد ده و دو هزار

بدو دادشان تاجور شهریار

جهاندیده ی راز جوینده گفت

که این راز با راستی نیست جُفت

که کوش آن کجا شد سوی باختر

نبد پیل دندان، که بودش پسر

که کوش نخستین به زندان بمرد

به گیتی از او کودکی ماند خُرد

به دیدار و چهره بسان پدر

چو بر چهره بودش نشان پدر

فریدون مر او را همی خواند کوش

یکی سهمگن گرگی و تیزهوش

چو بالا برآورد و تن برکشید

سوی باختر رفت و لشکر کشید

ولیکن درست آن که او کوش بود

کز او کشور چین پُر از جوش بود

به هنگام رفتن بدو گفت شاه

که این مایه لشکر کشیدن به راه

همی بر دل من نیاید پسند

که ترسم که آید ز دشمن گزند

چنین پاسخش داد کای شهریار

از این روی اندیشه در دل مدار

که داننده ز آن کار دفتر کند

که بنده بدین مایه لشکر کند

خوش آمد دل شاه را آن سخُن

یکی رای دیگر نو افگند بن

دو ساله بفرمود روزی ز گنج

بدان نامداران و مردان رنج

قبلی «
بعدی »