کوش نامه – بخش دویست و شصت و هفتم – چاره ی دیگر کوش و گرفتار شدن قراطوس

چو پردخته شد او به کار سپاه

میان سپاهش نهان گشت شاه

برآمد خروش و بپیوست جنگ

شتاب اندر آمد بجای درنگ

غو کوس و آواز گرز یلان

نهان کرده بر چهره ی بددلان

خدنگ دو پیکان دل و دیده خست

کمند گوان دست و گردن ببست

سنان درخشان روان را بسوخت

چو آتش ز خون تیغها برفروخت

برآن دشت خون یلان جوی کرد

زمانه سر بددلان گوی کرد

چنان شد که اسب نبرد آزمای

بجز بر سر و سینه ننهاد پای

قراطوسیان دسترس یافتند

شب آمد همه روی برتافتند

طلایه برون رفت و بنشست جوش

سران سپه را بپرسید کوش

که امروز چون بودتان روزگار

چگونه ست دشمن گه کارزار

چنان پاسخ آورد گردنکشی

که دشمن چنان است چون آتشی

به زهره دلیر و به تن زورمند

فراوان نمودند ما را گزند

که ما سست بودیم در کارزار

چنانچون تو فرمودی ای شهریار

ندانیم کاین رای چون دیده ای

که سستی ز لشکر پسندیده ای

چنین پاسخش داد آری رواست

کند هرکسی آن که او را هواست

یکی چاره ای خواستم ساختن

دل از رنج دشمن بپرداختن

کنون کار از آن چاره اندر گذشت

ببینید فردا بر این پهن دشت

که من با قراطوس جنگ آورم

بگیرمش و ایدر به تنگ آورم

اسیران آن روز را پیش خواست

بپرسید و گفتا بگویید راست

که پیش قراطوس گستاختر

کدام است تا زو بپرسم خبر

نمودند پس مهتری را بدوی

ز بند گران زعفران کرده روی

کز این مرد نزدیکتر نیست کس

دگر کهترانیم با دسترس

مر او را بر خویشتن بازداشت

برآن دیگران بر نگهبان گماشت

بدو گفت فردا اگر ز انجمن

نمایی قراطوس را تو به من

به جان و به تن زینهارت دهم

بسی گوهر شاهوارت دهم

چو یابم بر این شهر بر دسترس

نیازارم از مردمان تو کس

تو را افسر خسروانی دهم

ز کشور یکی مرزبانی دهم

ز گفتار او شادمان گشت مرد

بدو گفت بنمایمش در نبرد

که جان خوشتر از شاه وز شهر نیز

هم از خویش و پیوند و فرزند و چیز

بهنگام طوفان زنی هوشمند

نه فرزند زیر پی اندر فگند؟

به مردان خورّه چنین گفت کوش

که امشب نهانی برو بی خروش

سوار و پیاده ببر شش هزار

سر راه دشمن بگیر استوار

چو دیدی که آمد هزیمت سپاه

درِ شهر باید که داری نگاه

نمان تا به شهر اندر آید یکی

که با رنج ازآن پس نماند یکی

سپه را به ره کرد و مردم برفت

درِ شهر با رهبری برگرفت

چو در پرده پنهان شدند اختران

ز خاور برافروخت شمعی گران

قراطوس لشکر بیاراست زود

برآن سان که آیین دوشینه بود

همی بود در قلبگه با سپاه

برآویخت و تیره شد از گَرد ماه

از ایرانیان کشته شد چند مرد

به انگُشت بنمودش اندر نبرد

چو بشناختش کوش، نزدیک شد

ز گرد سپه روز تاریک شد

بدو حمله آورد با ده هزار

از ایران سواران نیزه گزار

سپاه قراطوس برداشتند

بکُشتند بسیار و برگاشتند

بزد اسب کوش و برآورد جوش

خروشید کای شاه ناپاک هوش

چو نیروی مردی نداری به جنگ

چرا پیش مردان روی تیز چنگ

بزد چنگ و برداشت او را ز زین

به بالا برآورد و زد بر زمین

ببستند فرمانبرانش دو دست

وزآن پس بغرّید چون پیل مست

ز زین کوهه گرز گران برکشید

چو آتش بدان دشمنان بررسید

چو دیدند نیرو و آهنگ اوی

گرفتار سالار در چنگ اوی

رمید از نهیبش بدان سان سپاه

که خورشید در گرد گُم کرد راه

یکایک نهادند سر سوی شهر

از آن رزم رنج و غمان دید بهر

هزیمت به مردان خورّه رسید

بر این روی دروازه صف برکشید

چو پیش آمد آن لشکر کینه خواه

ز دروازه برگشت یکسر سپاه

پراگنده هر کس همی تاختند

همه تیغ و ترکش بینداختند

نرفت اندر آن شهر از ایشان یکی

ز ایرانیان کشته شد اندکی

شتابان همی تاخت تا شهر، کوش

سپاه از پسِ پشت پولادپوش

دل اندیشه، مغزش گرفتار بود

که دشمن چنان گشن و بسیار بود

همی گفت کایرانیان زین سپاه

نباید که گردند خیره تباه

چو مردان خورّه بیامد درست

گُل از روی کوش دلاور بُرست

بدو گفت مردان که ای نامجوی

چو دشمن تو را دید برگاشت روی

همه نیزه و تیغ برداشتیم

سواری در این شهر نگذاشتیم

پراگنده گشتند گردان همه

که گرگان ببینند روز دمه

از آن شادمان شد دل کوش، گفت

که مردی ز مردان نشاید نهفت

برآن شیر دل مهربانی فزود

فرود آمد او بر در شهر زود

فرستاد تا لشکری رخت خویش

بیاورد با مایه ور تخت خویش

قبلی «
بعدی »