وز آن جا به گنجینه دژ کرد روی بر آهنگ جادو شده جنگجوی سر شهریاران کشورگشای که بد سام آن گرد فرخنده رای خروشنده چون ابر بر پشت کوه شده کوه از بیم او بر ستوه چو خورشید درمانی از سندروس زده موج بر گنبد آبنوس علمهای زرین پرچم سیاه ز ماهی علم برکشیده به […]
همان لحظه چون سام مشکین نقاب فرو رفته یک لحظه چشمش به خواب خوشا طلعت دوست دیدن به خواب ولی کس نبیند به شب آفتاب خوشا با خیال سر زلف یار رسن بازی دل به شبهای تار خوشا با گل سنبل دلفروز شب تیره در خواب بردن به روز به شب چشم عاشق نبیند به […]
بدو گفت کای رشک سرو سهی فروزان ز تو فر شاهنشهی بگو کز کجائی و نام تو چیست درین مرز فرخنده کام تو چیست زمین را ببوسید فرخ سوار پس آنگه چنین گفت کای شهریار جوانی غریبم ز ایران زمین همی روی دارم به ماچین و چین امیدم ز هر گوشهای توشهای نصیبم ز هر […]
چو دید آنکه با دختری خوب روی سخن گفت و پر رشک گردید ازوی ز افسونگری سام را در ربود به روی هوا رفت مانند دود بر مرغزاریش آورد باز وز آن پس درآمد به سوز و گداز که ای نامور کام من کن روا ممان تا ز هجران شوم بینوا ز عشق ار چه […]
بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت ز خون دل آتش ز سر درگذشت نظر کرد آزاده قلواد را یلی راستی سرو آزاد را نشسته ندید اندر آن بارگاه برآورده بر چرخ گردنده آه که آیا کجا رفت و حالش چه بود چه پیش آمد و در خیالش چه بود ملالش گر از باده بگرفته […]
سران سپاهش پذیره شدند ز دیدار او جمله خیره شدند بسر بر نهادند تاج زرش فشاندند لعل و گهر بر سرش درفش کیانی برافراختند به هر جا ز زر قبهها ساختند همه رخ نهادند بر خاک راه پیاده روان تا بر اسب شاه تبیره زنان طبل بنواختند غو کوس در عالم انداختند همه ملک خاور […]
بگفت و روان کرد از دیده آب گرفت آن کمرگاه جنگی غراب بپوشید خفتان جهانپهلوان درافکند بر اسب بر گستوان سوی بیشه شد همچو شیر ژیان پناهید بر داور داوران یکی نعره زد همچو رعد بهار که شد آب از نعرهاش کوهسار چو آواز آن شیر پرخاشخر شنید آن دد بدرگ بدگهر بجنبید از جا […]
برش رفت و زد بر سرش ناگهان که از وی به یک ره بپرید جان به پا اندر آمد به ناگه سرش خور ماهیان شد همه پیکرش جهان پهلوان چون بپرداخت زو برآمد بر آن زنگیان های و هو سراسر به سام اندر آویختند چو چیره نگشتند بگریختند جهانجو سوی بیشه چون باد شد چو […]
درین گفت سام و سری پُر ز خواب به خواب اندرون دید کز روی آب فریدون فرخ پدیدار گشت بیامد بر سام نیرم گذشت بخندید و گفت ای گرانمایه سام زانده مکن روز خود را چو شام چو تنهائی و خسته بودی به جنگ همان نیز ماندی به زندان تنگ نبینی به خودکامیای نامدار تو […]
قضا را که قلواد در پیش بود ز موئیدن سام دل ریش بود به نزدیک دریا چو اندر رسید چهل زنگی دیوکردار دید یکی کاروان دید بربسته دست تنانشان به خاک اندر افگنده است یکی زنگی آدمیخوار بود که در روز روشن شب تار بود برو بازوی و یال و گردن سطبر به نیروی پیل […]
جدا شد ازیشان یل صف پناه برآمد به یک ره خروش از سپاه یکی گرد بر سام همزاد بود که نامش گرانمایه قلواد بود ز یک دایه با یکدگر خورده شیر به میدان به هم کرده آهنگ تیر سراندر پی سام فرخ نهاد به سوی ختا همرهش رو نهاد کسیشان بجز سایه همراه نه کسیشان […]
چو آگه نه اید از دل ریش من مرانید ازین سان سخن پیش من مرا نقش دیوار دانید و بس که ناید به چشمم کنون نقش کس مه عالم آرا به طلعت نکوست ولی جان ندارد بر نقش دوست دلم را نباشد جز او دلپذیر که از جان گریز است زو ناگزیر دلم فتنه آن […]
زبان برگشودند کای نامدار عنان دل خویش را گوش دار چرا خویش را در جنون افکنی دل خسته در بحر خون افکنی مده دل به نقشی که باشد خیال که ممکن نباشد به نقش اتصال ترا جادو از ره برون میبرد به مکرت به دام جنون میبرد یقین است کان صورت بانوئی خیالست نیرنگ از […]
چو خورشید سر بر زد از کوهسار پدید آمد از دور جمعی سوار بدند از پی سام در جستوجوی ز هر سو نهاده برین دشت روی چو دیدند مر سام را دردناک فتادند از اسب بر روی خاک که آیا کجائی و حال تو چیست پریشان چرائی و دردت ز کیست جهانپهلوان حال خود بازگفت […]
به ناکام بر پشت جرمه نشست به خون جگر شست از خویش دست به سرو خرامان برآورد خم زده بر فلک ز آتش دل علم رخ آورد در دم سوی نیمروز همی تاخت از صبح تا نیمروز نه راهی بدید و نه رهبر به دست نه دل برقرار و نه دلبر به دست در اندیشه […]
به گوشش فرو گفت فرخ سروش که از دست دادی دل و عقل و هوش که گفتت به هر صورتی سر درآر تصور کن از نقش صورت نگار هر آن کو به دل صورت اندیش نیست یقینم که او جای معنیش نیست گذر کن ز دل تا به دلبر رسی ز سر درگذر تا به […]
روان گشته با آن پریچهره ماه تماشاکنان اندر آن بارگاه به ناگه به کاخی رسید از قضا چو بستان جنت خوش و دلگشا نهاده در ایوانش تختی ز زر به کیوان برآورده ایوانش سر ز رفعت فلک مانده حیران او سرآورده بر چرخ ایوان او یکی نیلگون پیکر زرنگار کشیده بر او پیکری چون نگار […]
چنان تا به گاه سپیده براند که مه در رکابش پیاده بماند دم صبح بر جویباری رسید به خرم لب کشتزاری رسید همه سبزه دید و گل یاسمن دریده صبا غنچه را پیرهن نسیم بهار و لب جویبار سرچشمه و ناله مرغ زار برآورده بلبل ز گلبن صفیر چو سرچشمه زندگی آبگیر سراندر سرآورده آزاد […]
چو سام از فراز سمند سیاه چو بر تیرهگون شب فروزنده ماه بیفکند جنگی دو شیر ژیان ز گور و ز آهو و ببر بیان قضا را برآمد یکی تیره گرد جوان پهلوان رو سوی گرد کرد یکی گور دید اندر آن پهن دشت که بر طرف نخجیرگه برگذشت لبانش ز یاقوت و زرینش دم […]
به باغی یکی روز در پای سرو شنیدم چنین داستان از تذرو که با قمری این ساز زد در نوا که عشق پریدخت دارم هوا چنین گفت مؤبد مرین داستان که از دختر شاه بلخ آن زمان که سام یل آمد همی در وجود برآورد هر کس به شادی سرود چو ده سال عمرش گذشت […]
کنم ابتدا از خداوند یاد که هر مشکلی را بود او گشاد کنون روی در روی جام آورم یکی قصه از کار سام آورم زبان را چو خلخال زرین کنم سمند سخن سنج را زین کنم کنون پر شگفتی یکی داستان بپیوندم از گفته باستان که چون رخت بیرون برم زین سرای ز من یادگاری […]
ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی جهان جوی با فر جمشید بود به کردار تابنده خورشید بود جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی به سر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر همان گاو کش نام پرمایه بود ز گاوان ورا برترین […]
در ایوان شاهی شب تیره باز به خواب اندرون بود با ارنواز چنان دید کز شاخ شاهنشهان سه جنگی پدید آمد از ناگهان دو مهتر یکی کهتر اندر میان به بالای سرو و به فر کیان کمر بستن و رفتن شاهوار به دست اندرون گرزه گاوسار دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ زدی بر سرش […]
چو ضحاک برتخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هزار سراسر زمانه بدو گشت باز برآمد برین روزگار دراز نهان گشت آئین فرزانگان پراگنده شد کار دیوانگان هنر خوار شد جادوئی ارجمند نهان راستی آشکار را گزند شده بر بدی دست دیوان دراز ز نیکی نبودی سخن جز به راز دو پاکیزه از خانه جمشید […]
چه باید پدر را پسر چون تو بود یکی پندت از من بباید شنود زمانه برین خواجه سالخورد همی دیر ماند تو اندر نبرد بگیر این سر نامور گاه او ترا زیبد اندر جهان جاه او بدین گفته من چو داری وفا جهان را تو باشی یکی پادشاه چو ضحاک بشنید اندیشه کرد ز خون […]
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت سواران نیزه گذار گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ز ترس جهاندار با باد و سرد همان گاودوشان به فرمانبری همانتازی اسبان همچون پری به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست کردی در آن پسر بد مر آن پاکدین را یکی کش از […]
کمربسته با فر شاهنشهی جهان سر به سر گشته او را رهی زمانه برآسود ازو داوری به فرمان او مرغ و دیو و پری جهان را فزوده به او آبروی فروزان شده تخت شاهی بدوی منم گفت با فره ایزدی همم شهریاری و هم موبدی بدان تا ز بد دست کوته کنم روان را سوی […]
زمانه ندادش زمانی درنگ شد آن روز هوشنگ و آن فرهنگ نپیوست خواهد جهان با تو مهر نه نیز آشکارا نمایدت چهر پسر بد مر او را یکی هوشمند گرانمایه طهمورث دیو بند بیامد به تخت پدر بر نشست به شاهی کمر بر میان برببست همه موبدان را زلشکر بخواند به خوبی چه مایه سخنها […]
بگشت از برش چرخ سالی چهل پر از هوش مغز و پر از داد دل چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که بر هفت کشور منم پادشاه به هر جای پیروز فرمان روا به فرمان یزدان پیروزگر به داد و دهش بسته دارم کمر وز آن پس جهان یکسر آباد کرد […]