سام نامه – بخش بیست و پنجم – رفتن سام نریمان با قلواد به راه شهر چین

جدا شد ازیشان یل صف پناه

برآمد به یک ره خروش از سپاه

یکی گرد بر سام همزاد بود

که نامش گرانمایه قلواد بود

ز یک دایه با یکدگر خورده شیر

به میدان به هم کرده آهنگ تیر

سراندر پی سام فرخ نهاد

به سوی ختا همرهش رو نهاد

کسی‌شان بجز سایه همراه نه

کسی‌شان ز حال دل آگاه نه

شتابان سمند ره انجامشان

فتاده دل خسته در دامشان

روان سام تازان ز پشت غراب

ز چشمش روان گشته صد جوی آب

فغان برکشیده به چرخ بلند

به دام پری‌دخت چین پای‌بند

دم آتش‌افشان شده همدمش

خیال سر زلف او محرمش

خمیده سهی سروش از تاب دل

ز سر تا قدم غرق خوناب دل

به گردون برآورده از جان نفیر

جهان کرده از آب چشم‌ آب‌گیر

گر از سوز دل برکشیدی نفس

جوابش ز کوه آمدی باز پس

نه راهی که رهبر به دست آیدش

نه در دل که دلبر به دست آیدش

نه دلبر به دست و نه دل در برش

نه در دل امید رخ دلبرش

ز دود دلش آسمان نیلگون

ز نعل سمندش هوا نیلگون

گهی گشته با بخت خود در عتیب

گهی در برش دل طپان از نهیب

چو مرغ سحر در خروش آمدی

دلش در بر از غم به جوش آمدی

فرو شستی از چهره هر دم غبار

به خونابه دیده سیل بار

رهش هر زمان رودبار آمدی

کنارش چو دریا کنار آمدی

به هر مرز پرسان ز توران زمین

به هر منزل از دخت فغفور چین

خور از جیب مشرق چو سر برزدی

دم آتشین از جگر برزدی

فروشستی از چهره هر دم غبار

به خونابه مردم اشکبار

که رخشنده مهرست یا ماه من

سپیده دم از روی دلخواه من

وگر زهره طالع شدی از افق

برون آمدی مه ز نیلی تتق

بر آوای چنگش نوا ساختی

خروشی به عالم درانداختی

که این زهره یا روی مه‌ پیکر است

فروغ مه از طلعت دلبر است

گهی سام چون خسرو زنگ‌بار

برآوردی از خیل خاور دمار

فغان برگرفتی و رفتی ز هوش

برآوردی از جان غمگین خروش

که شام است یا چین گیسوی دوست

شب تیره یا زلف هندوی دوست

گهی خون گرستی و بر سر زدی

گهی آه سوزان ز دل برزدی

اگر درغمش ساختی سوختی

دلش آتش از جان برافروختی

به هر منزلی کو فرود آمدی

تو گفتی زچشمش دو رود آمدی

به راهی که او برگذشتی دگر

به کشتی ببایست کردن گذر

ز هر سنگ ازو بوی خون آمدی

همان خون ز چشمش برون آمدی

چو قلواد دیدی بدان گونه حال

دلش بازدادی که چندین منال

ببخشای بر جان غمگین خویش

به تلخی مده جان شیرین خویش

که ره بس دراز است و رهبان کسی

دراز است شبهای هجران بسی

مبادا تنت باز ماند ز کار

غم عشقت از جان برآرد دمار

در این راه صبر است درمان تو

که بر باد شد کفر و ایمان تو

چنین تا سپردند راه دراز

به دریا رسیدند ناگه فراز

قبلی «
بعدی »