چو نوشان بدید آن که سخت است کار نهانی برافگند چندین سوار به نام همه داستان کرد یاد که دارای چین باد جاوید و شاد تن دشمن شاه گیتی به بند دلش دردمند و روانش نژند چو دانست دشمن که دارای چین ز چین رفت، لشکر کشید او به کین مر او را بهک داد […]
چو کشتی روان شد، سپه برکشید سوی مرز چین لشکر اندر کشید بفرمود تا پیشرو با سپاه همی رفت یک منزل از پیش شاه کسی کاو نیاورد فرمان بجای سر بخت او اندر آمد ز پای از آن شهر و کشور برآورد خاک به تاراج داد آن بر و بوم پاک بترسید از او مردم […]
نویسنده را نامه فرمود و گفت که با نیکمردان هنر باد جفت بدین نامه، شاها تو رامش پذیر که بر ما دگر گشت گردون پیر فگنده همه دشت پر دشمن است لب ژرف دریا سر بی تن است یکی حمله آورد سالارِ کوش که از نامداران رمانید هوش بزد خشت سوزنده بر جوشنم از آن […]
وز آن روی بر آتبین با سپاه درافگند کشتی به دریا و چاه ز دریا شب تیره آمد برون ببستند کشتی به آب اندرون شبی بود ماننده ی آبنوس بنالید نای و بغرّید کوس ز دریا برآمد شب تیره میغ کشید آتبین با سوارانش تیغ ز لشکر به گردون برآمد خروش ز خواب اندر آمد […]
چو بر خواند نامه بدو ترجمان بخواند آتبین را هم اندر زمان از آن نامه و رازش آگاه کرد دلش را به کین خواستن راه کرد بدو گفت کاندیشه ی کار کن خرد را بدین داروی یار کن مگر کینه ی خویش باز آوری دل دشمنان در گداز آوری بدو آتبین گفت کای سرفراز توان […]
چو دید آن که کردند ماچین تباه یکی نامه کرد او به طیهور شاه سوی آتبین نامه ای کرد باز که ای شهریاران گردنفراز شما سر نهادید یکسر به بزم چو مردان ندارید آهنگ رزم سه ماه است کز چین برفته ست کوش ببرده سواران پولادپوش سپاهی پراگنده بی برگ و بار فرستاده نزدیک دریا […]
وز آن سوی دیهیم لشکر براند سپه را به دریا گذر بشاند به دریا بسی مردم انبوه شد همه رهگذرگاه چون کوه شد بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت که با کوش و ضحاک غم باد جفت که دارد کنون ساز و چندین سپاه مرا نیز پیدا بود دستگاه فرستاد نزدیک او ده هزار […]
یکی مرد هندی ز درگاه شاه درآمد نشسته بر او گرد راه مرا گفت نزدیک شه ره کنید مر او را ز کار من آگه کنید بپرسید هر کس که تو کیستی به درگاه شاه از پی چیستی چنین داد پاسخ که هستم پزشک بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک بدین آمدستم بدین […]
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد که آمد سر هر دو کتفش به درد همی درد خرچنگ خواندش پزشک یکی سرد بیماری سرد و خشک به دانش چونامش به تازی کنی به تازی اگر سرفرازی کنی ………………………….. ………………………….. شکیبا نبودی ز گوشت شکار برآمد سر کتف او چون دومار چو چندی برآمدش فریاد کرد از او […]
چو لشکر برفت و برآراست کار سه ماهش درنگ آمد و روزگار درِ گنجهای پدر برگشاد دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد برون کرد چیزی که بایسته تر به نزدیک ضحّاک شایسته تر ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش که بود از فروغش شب تیره رخش یکی تخت هر تخته صد من ز […]
چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند بدو گفت اکنون برو ساز کن در گنجهای پدر بازکن فرستاد نامه به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری سراسر سپه را به درگاه خواند بدان سان که در چین سورای نماند گزین کرد از آن لشکری چل هزار ستوده سوار […]
چو شد روی گیتی به رنگ زریر ز رخساره ی خور فرو شست قیر نویسنده را پیش خواند و نشاند بفرمود تا پاسخ نامه راند چنین گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از هرچه پیوند من نبشته رسید و مرا شد درست که نیروی بدخواه گشت از تو سست همه هرچه کردی پسندیده ام گرامیتری […]
همان گه نبیسنده را خواند پیش سخن راند با او ز اندازه بیش به ضحاک فرمود تا نامه کرد سخنها روان از سر خامه کرد که شاه جهان جاودان شاه باد هنر رهبر و بخت همراه باد سرش سبز بادا و گردونش گاه بلند اختر افسر، ستاره سپاه همانا ز کار پدرْم آگهی رسیده بود […]
به چین اندرون کوش سر برفراخت همه کارها را به آیین بساخت یکی نیکدل بود با نام و کام که نوشانِ به مرد بودیش نام ز به مرد دستور کوش مهین نیامد پسر داشتی جز همین چو هر دو پدر را جهان دور کرد پسر مر پسر را به دستور کرد به نوشان چنین گفت […]
چو دریا ز کوش و سپه گشت پاک بهک را نماند از کسی ترس و باک به طیهور مژده فرستاد از این که گیتی تهی شد ز دارای چین ز دریا بشد کوش و لشکر بهم روان پر ز تیمار و دل پر ز غم از آن شاد دل گشت طیهور شاه وز او شادتر […]
به گوش آگهی شد که خاور خدای که شد شاه خاور به دیگر سرای رمه بی شبان ماند و تختش تهی تو را گشت دیهیم شاهنشهی ز دشمن بترسید و بربست رخت سپه را همی راند تا پیش تخت به تاج پدر بر پراگند خاک ز سوگش همی جامه را کرد چاک یکی هفته با […]
وز آن روی چون کوش با آن سپاه ز دریا گذر کرد و آمد به راه ز کشتی به خشکی کشیدند رخت همه راهها باز بگرفت سخت نوندی فرستاد نزد پدر که ما را ز گردون چه آمد به سر از آن سان در آورده بودم به تنگ که سرتاسر آرم جزیره به چنگ همان […]
شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ از این سان دو روز و دو شب بود جنگ زبر سنگباران و از زیر تیر دل دیو گشت اندر آن رزم پیر سر سرکشان یکسر آغشته شد کمرها ز خون لاله گون گشته شد به سنگی سپاهی همی شد هلاک دل کوش از آن کوه شد دردناک […]
نهادندش آن پاسخ نامه پیش همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش بدو باز گفتند و نامه بخواند ز کینه همی خون به لب برفشاند بفرمود تا کشتی آرند و ساز که سوی بسیلا شود رزمساز فرستاده گفت ای نبرده دلیر مگر گشتی از لشکر خویش سیر اگر هیج پذرفت خواهی تو پند ستیزه مکن […]
چو رفتند نزدیک طیهور شاه نهادند نامه در آن پیشگاه چو در نامه آن ناسزا خواند گفت که با دیو زاده خرد نیست جفت بر آشفت و دژخیم را گفت شاه که این هر دو را کرد باید تباه از این، آتبین را رسید آگهی فرستاد کس پیش تخت مهی که شاه سرافراز دانا تراست […]
نبشته به طیهور کز راه داد یکی پند من کرد بایدْت یاد به گیتی نداری جز آن کوه جای نه بر همسر شاه گیتی خدای فزونتر مکش پای خویش از گلیم که باشد ز سرمات یکباره بیم سیه مار را چون سرآید زمان یکی سوی راه آردش بی گمان جهانی همه شاه را چاکرند ز […]
سوی پیل دندان رسید آگهی که ماچین و چین زآتبین شد تهی ز دریا به کوه بسیلا رسید کنون با بسیلا که شاید چخید برآشفت و آمد به پیش پدر پدر را چنین گفت کای تاجور ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش جز آن گه که گردد تنش خاک پوش همی تا بود در […]
بر آن بود سه ماه سالار چین که رفته ست پیش بهک آتبین یکی نامه فرمود نزد بهک ز سر تا به پایان سخن بی نمک که راز تو نزدیک من شده درست که آن بدگهرآتبین پیش توست اگر بنده ای تو به دل شاه را چرا راه دادی تو بدخواه را به صد چاره […]
کنون بازگردم به گفتار کوش ز دهقان دیندار بشنو به هوش چو سالار چین با سپه برگرفت سوی شهر خمدان ره اندر گرفت همه شهرهایی که بر راه بود کز آن شاه و دستورش آگاه بود به کام دل شاه برخاستند سراسر به دیبا بیاراستند بدان کامگاری همی رفت شاه به خمدان درآمد به آرامگاه […]
جهاندیده گوید که اندر جهان دو جای است هر دو به دریا نهان که هرگز به خوبی چنان جای نیست چنان باغهای دلارای نیست یکی این جزیره که کردیم یاد که دارد خوشی ارم را نهاد و دیگر به دریا درون هفت ماه به کشتی گذر کرد باید به راه پس آن گاه دریا گذر […]
به طیهور گفت آتبین از میان که من با تنی چند از ایرانیان به زنهار نزدیک شاه آمدیم بدین مایه ور بارگاه آمدیم بجای من آن کن که از تو سزاست که نا خوبی از پادشا ناسزاست بدو گفت طیهور کای پاک هوش بگفتی، کنون سوی من دارگوش به یزدان که پروردگار من است به […]
گذشت آن شب و بامداد پگاه یکی بزمگاهی بیاراست شاه فرستاد، شاه آتبین را بخواند بر آن تخت زر پیکرش برنشاند بزرگان ایران و طیهوریان ببستند در پیش ایشان میان دو فرزند شاه ایستاد بپای به زرّین کلاه و به چینی قبای چو خوالیگران نیز برخاستند نهادند خوان و می آراستند از آن خوان جهان […]
بدانست طیهور کآن شیر دل شد از کار نخچیر توران خجل بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ نگر تا نداری دل خویش تنگ که امروز بگذشت از تو شکار به چنگ تو آید دگر روزگار نه کیدی ز تو دور سستی رسک که نخچیر دارد از او تا درنگ ستوران ما هم بکردار باد […]
چو ده روز بگذشت طیهور شاه به پرسش سوی آتبین شد ز گاه به دیدار او آتبین گشت شاد نشستند و کردند هرگونه یاد وز آن روزگاران که اندر گذشت بگفت آتبین این همه سرگذشت دژم گشت طیهور از گفت شاه همی تنگدل شد در آن جایگاه بدو گفت شاهنشه ای شهریار تویی تنگدل زین […]
به پنجم به شهر بسیلا رسید به گیتی کسی چون بسیلا ندید درازا دو فرسنگ و پهنا همین پر از باغ و باغش پر از یاسمین نشستنگه شاه طیهور بود نه شهری، بهشتی پر از حور بود همه کویها آب و جوی روان لب جو پر آزاد سرو روان همه باغها لاله و شنبلید ز […]