سه ماهش زمان داد، دستور زود نوندی برافگند برسان دود که شاه جهان گشت خشنو به باز تو از ساختن هرچه باید بساز از آن پس که خواهش نمودم بسی بسی خواستم یاری از هر کسی چو خواهی که دیدار شاه زمین ببینی بر آن پوست آهو ببین چنان آمد این شاه با فرّ و […]
از او آگهی رفت نزدیک شاه فرستاد پیشش پذیره سپاه ز زندان بفرمود تا چند تن بیاورد دژخیم با خویشتن به درگاه پیش سیاهان فگند بدان تا بیابند از ایشان گزند همی هر سیاهی یکی بردرید چو دستور روم آن چنان هول دید بلرزید بر خویشتن چون درخت همی رفت بیهوش تا پیش تخت چو […]
چنین تا به درگاه مانوش شد همه رنج راهش فراموش شد چو مانوش برخواند گفتار شاه ز اندیشه شد رنگ رویش چو کاه فرستاده را گفت کاین شاه نو اگرچه بزرگ است و جنگی و گو شمردن نباید مرا ز آن شمار که کرده ست زنگی و تازی شکار گر آهنگ آن بارگاه آورم چو […]
به مانوش پس نامه فرمود کی نبیسنده برداشت باریک نی سرنامه از شاه گردان و کین سر تازیان شاه ایران زمین نیا، خسرو گرد گیتی گشای نداردْش کوه گران پیش پای به نزدیک مانوش سالار روم سر مرزبانان آن مرز و بوم سپاس از خداوند کیوان و هور که او داد فیروزی و فرّ و […]
از امروز تا سیصد و اند سال از ایران پدید آید آن بی همال هر آن شاه کآید به فرمان او بماند بدو افسر و جان او اگر سوی روم آورد لشکری جز از من بود روم را مهتری مبادا که با او بود کارزار کز آن پادشاهی بر آرد دمار مر او را دهید […]
در این داستان ژرف بنگر کنون چو برخواند از پیش تو رهنمون ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش سر مرزبانان فولادپوش دو چشم آسمانگون و چهره چو خون به بالا و پیکر ز پیلی فزون
به نام شهنشاه گیتی گشای فریدون به دانش، سکندر به رای گیومرث نامِ منوچهر چهر سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر فرامرز گردن، فریبرز یال تهمتن دلِ زال تن، سام یال چو موبد به دین و چو کسری به داد ز تخم پشنگ و به خوی قباد به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر به […]
زمانه چو کارم دلارای کرد دلم داستانی دگر رای کرد یکی مهتری داشتم من به شهر که از دانش و مردمی داشت بهر جوانی که هر کس که او را بدید همی نام یزدان بر او بر دمید به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ به رخساره چون شیر و چون می بهم […]
یکی داستان گفته بودم ز پیش چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش چنان داستانی ز رنگ و ز بوی همه پادشاهی بهمن در اوی به شعرش چو گنجی بیاراستم به نقشش چو باغی بپیراستم به نام شهنشاه والا گهر پدر بر پدر خسرو و تاجور به دست جگر گوشه ای دادمش به درگاه خسرو […]
سرِ داد پیغمبر پاکدین اگر خواستی گنج روی زمین بر او آشکارا شدی بی گمان بر او زر بباریدی از آسمان کسی کاو نهاد از برِ عرش پای همان برتر از قاب قوسینش جای عنان کش بود پیش او جبرئیل ببیند بهشت و می سلسبیل بخندد به روی اندرش گرگ و شیر بغلتد به خاک […]
نماید همی کاین جهان یک دم است اگر شادکامی و گر خود غم است به یک دم زدن نیست خواهی شدن به نیکی به آید همی دم زدن تو چندان به کاخ اندری کدخدای کجا با تو دارد روانِ تو پای چو جان گرامی رها شد ز تنگ نیابی به کاخ خود اندر درنگ تن […]
چو همراه دانش نباشد خرد نه نیک آید از دانش تو نه بد وز آن پس دلی شسته باید ز راز رسیده بدو راز یزدان فراز هنر کرده در زیر او بیخ سخت زده شاخ چون نوبهاران درخت خرد رهبر و هوش و آرام، یار رسیده بدو، نیک آموزگار هوا دور از او گشته و […]
بدین سر همه دانش آموز و بس که جز دانشت نیست فریادرس به دانش به یزدان توانی رسید چو دانش جهان آفرین نافرید درختی ست دانش به پروین سرش همه راستکاری ست بار و برش که سرمایه ی مرد دانش بود دل دانشی پر ز رامش بود ز دانش گریزان بود اهرمن ز دانش فروزان […]
تو را ای خردمند روشنروان زبان کرد یزدان از اینسان روان خرد داد و جان داد و پاکیزه هوش دل روشن و چشم بینای و گوش که او را به پاکی ستایش کنی شب و روز پیشش نیایش کنی بیاموزی آن را که آگاه نیست دلش را بدین بارگه راه نیست چو دلها که بینی […]
غلامی به نزدیک گودرز زود نهانی شد وآشکارا نمود که بانو به بیداد بگشاد دست دو بازوی گیو دلاور ببست چو بشنید گودرز برجست تفت همان دم بر رستم گرد رفت زبانوی از جستن گرد چیر سخن گفت با پهلوان دلیر چنین گفت رستم که شد فال نیک سرانجامشان است احوال نیک چو در اولش […]
ببستند مه را به مریخ عقد به مفلس بدادند آن گنج نقد چو بودش به زور وهنر دستبرد زمیدان جهان گوی خوبی ببرد ببردند مه را به خلوت سرای چوشد بسته کابین آن دلگشای چو در خلوت خاص شد گیو گرد بیامد بر ماه با دستبرد همین خواست مانند گستاخ وار درآرد مر آن ماه […]
نخستین بیامد به جای نماز چنین گفت با داور پاک راز که ای آفریننده داد ودین زتو داد یابد زمان و زمین به گیتی تودادی مرا دستگاه سرم بگذارندی به خورشید وماه بجز تو که بردارد افکنده را رساند به آزادگی بنده را تو کردی مرا در جهان بهره مند به شمشیر و تیر و […]
چنین گفت رستم کای بخردان دلیران کارآزموده ردان شما سربه سر دوستدار منید همه سرفرازید ویار منید اگرتان به بانو زجنگ آورم همه نامتان را به ننگ آورم شمارا نخواهم ابا او نبرد که از جنگ او شیرشد دل به درد همین فرش که افکنده از رنگ رنگ که یک میل ره پیش او نیست […]
چو آن فتنه را دید کاوس کی طلب کرد آن پهلو نیک پی جهان پهلوان بود اندر شکار به شش روزه ره دور از ایران دیار به پیشش فرستاده ای رفت زود به تیزی چو آتش به تندی چو دود بر او چنان رفت تند و دمان که بیرون جهد همچو تیر از کمان به […]
یکی گفت اگر در صف کارزار سوی من شتابی به هنگام کار چنانت بکوبم به گرز گران که مسمار کوبند آهنگران یکی گفت گر آیی به کین سوی من ببینی تو خود زور و بازوی من چنانت ببندم به خم کمند که گیسوی خوبان و دل مستمند دلیران در آن بزم،همچون پلنگ ابا یکدگرشان به […]
سخن رفت از بانوی ماه ووش به وصفش دهان هرکسی کرد خوش ز زلف و رخ و خال و ابروی او وزان نرگسان چشم وابروی او زقدش که بد سرو را پا به گل زلعلش که بد راحت جان ودل ز زلفش که دلبند عشاق بود ز زورش که مشهور آفاق بود ز مستی سخن […]
به نام خداوند جان و جهان بگویم سخن آشکار ونهان نخستین سخن را به نام خدای خداوند روزی ده رهنمای نگارنده خرگه نیلگون برآرنده خیمه بی ستون فروزنده طاق فیروزه فام برآرنده صبح ز ایوان شام پس از آفرین جهان آفرین درود و ثنا بر رسول امین همیدون درود رسول خدای بر آن شیر حق […]
کنون داستانی زایرانیان شنو تا بگویم به روشن روان زگردان ایران وبانو گشسب به میدان دانش بتازید اسب به میدان دانش سواری کنم به عقل و خرد استواری کنم زخود یادگاری گذارم به دهر کزان هوشمندان بگیرند بهر به الطاف خوانند تحسین من که در دست دارم زجای سخن سخن در جهان فرو زیب از […]
به جیپور گردید بانو دوچار درآمد به پیکار آن نامدار برو بریکی نیزه زد کز نهیب شدش از بدن جان و پا از رکیب به چنگال جیپال را دست برد کمربند او را گرفت و فشرد یکی کشته گشت و دگر را بخست چورای آن چنان دید زآنجا بجست به نزدیک زال آمد از رزمگاه […]
چو خورشید بنمود زرین درفش سفیده برآورد تیغ بنفش سرشاه انجم برآمد زخواب برون جست کافور از مشک ناب همه تاجداران روی زمین که بودند با تاج وتخت و نگین به امید روی درخشنده ماه کمربست شاهان زرین کلاه به میدان سه شه با سپاه آمدند همه خواستگاران ماه آمدند که تا از میان دختر […]
چونزدیک دستان رسید این پیام فرخواند دستان به رستم تمام به دل رستم اندیشه کرد از نهان که این هر سه شاهان نژاد مهان زمن آرزو این چنین خواستند زبان را بدین خواهش آراستند کجا می شود اینکه هردو گیاه بسازند با هم سفید وسیاه سه شاه اند هریک دلیرو گزین چه جیپور وجیپال رای […]
زبانو بگویم یکی داستان زگفتار بیدار دل داستان که هرروز بودی به عیش وشکار نبودش به غیر از شکار هیچ کار وزآن روی بشکفته چون گلستان بشد صیت حسنش به هندوستان سه شاه گرانمایه با آفرین چو جیپور وجیپال و رای گزین بدان حسن بانوی،بسته شدند به عشقش اسیر از شنیده شدند نوشتند هریک خطی […]
زبانو بگویم یکی داستان زگفتار بیدار دل داستان که هرروز بودی به عیش وشکار نبودش به غیر از شکار هیچ کار وزآن روی بشکفته چون گلستان بشد صیت حسنش به هندوستان سه شاه گرانمایه با آفرین چو جیپور وجیپال و رای گزین بدان حسن بانوی،بسته شدند به عشقش اسیر از شنیده شدند نوشتند هریک خطی […]
ابا او سه گرد سرافراز بود که بودند با جوشن وترک و خود چو آن شیر غران بدیدند تند بشد دستشان سست،شمشیر،کند زشمشیر او هر سه لرزان چو بید بریدند از جان شیرین امید به زنهار گفتند ما بنده ایم سرخوش در پایت افکنده ایم جهان جوی بانوی چین برجبین بگفتا مرا با شما نیست […]
ز رستم چه داری تو دل پر هراس مرا زو به مردی فزون تر شناس کزینم ز لشکر ده و دو هزار همه پهلوانان خنجر گذار از این جا روم تا به کابلستان بسوزم بر و بوم زابلستان نه رستم بمانم نه دستان پیر ببارم در آن زهره باران تیر ز خون لعل سازم روان […]