کوش نامه – بخش صد و دهم – رفتن کوش پیل دندان به نزدیک ضحاک

چو لشکر برفت و برآراست کار

سه ماهش درنگ آمد و روزگار

درِ گنجهای پدر برگشاد

دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد

برون کرد چیزی که بایسته تر

به نزدیک ضحّاک شایسته تر

ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش

که بود از فروغش شب تیره رخش

یکی تخت هر تخته صد من ز زر

ز هرگونه در وی نشانده گهر

نشستی به سر برش مردی هزار

هنوزش تهی بود مانده کنار

هزار اسب رهوار زرّین ستام

کنیزان هزار و هزاران غلام

همه با قبا و کلاه و کمر

قبا و کلاه و کمرشان ز زر

همان تخت دیبای چین دو هزار

ز دندان فیلان فزون از شمار

ز نافه هزار و هزاران زره

که داود پیغمبرش زد گره

کرا بود نزدیک شاه ارجمند

چو دستور و فرزندِ شاهِ بلند

بسی هدیه ها هر کسی را بساخت

بدان ساخته کوش گردن فراخت

لشکر گزین کرد هفتاد بار

هزاران دلیران خنجر گزار

بر این کامگاری به درگاه شد

به بیت المقدس به درگاه شد

به سه روزه راهش چو آمد فرود

فرستاد نزدیک خسرو درود

به فرزند و دستور فرمود شاه

که لشکر پذیره برندش به راه

سپاه اندکی بود از آن روز پیش

ز هفتصد هزاران نبودند بیش

ز بیت المقدس چو برخاست موج

سپاه اندر آمد همی فوج فوج

پیاده شدندی همه پیش کوش

ز سهمش ز مردم همی رفت هوش

چو کوش آن سپه دید و آن ساز دید

دل خویش در پنجه ی باز دید

چنان بود لشکرش با آن سپاه

که اندر بیابان یکی پشته کاه

چو فرزندِ ضحاک را دید، زود

فرود آمد او را ستایش نمود

پیاده شد و تیره ره برگرفت

ببوسید و سختش به بر درگرفت

ز دیدار او خیره فرزند شاه

همی هر زمان کرد در وی نگاه

همی گفت کز شهریاران چین

کرا بچه آمد به روی زمین

چه چیز آن که گردون نیارد پدید

ز گردون چنین رنج باید کشید

جوان را همی نیک نآمد ز کوش

از آن روی نازیب و دندان و گوش

همی رفت با او برابر به راه

همی کرد هر کس به رویش نگاه

چو نزدیک بیت المقدس کشید

به یک میل ضحاک پیشش رسید

سپاهی دگر دید و سازی دگر

به هر گوشه ای سرفرازی دگر

بدید آن تن خویش مانند کاه

سپاهش گم آمد میان سپاه

چو ضحّاک را دید آن زیب و فرّ

چو مرغی شدش پیش بی پای و سر

از اسب اندر آمد چو آذرگشسب

ببوسید ضحاک را سمّ اسب

رکابش ببوسید و یال و برش

نظاره همی پیش او لشکرش

به بر درگرفتش گرانمایه شاه

نشاندش بر اسب و بریدند راه

به نزدیک شهرش یکی جای کرد

پرستنده بسیار بر پای کرد

سرایی برآراسته چون بهار

همه زرّ بر لاژوردش نگار

همه فرشها سبز و دیبای چین

همه باغ او پر گل و یاسمین

گلش پر ز بلبل چمن پر ز سرو

خروشان ز سرو نوآیین تذرو

ز دنبالِ طاووس بر روی باغ

چنانچون فروزان هزاران چراغ

زده گونه گونه چنان سرخ گل

چو بردست معشوق پیغام مل

سپاهش به هامون فرود آمدند

همان روز با جام و رود آمدند

فرستاد روز دگر خواسته

به درگاه ضحاک، آراسته

همی گفت ضحّاک کاین نیکدل

از این خواسته کرد ما را خجل

مگر هرچه در چین و در گنج بود

همان کس که نادیده بود و شنود

همه گرد کرده ست و اندر کشید

شگفتی بدید اندر آن هر که دید

خورشهاش چندان فرستاد شاه

که در باغ تنگ آمدش جایگاه

همی داشت مهمان یک ماه بیش

ابا لشکر و هر که آمد به پیش

به رزم و به بزم و به گوی و شکار

بسی، آزمودش همی شهریار

از آن بهتر آمد که خسرو شنود

در آن لشکر گشن چون او نبود

کمانش به گردان چو برداشتند

بدیدند و از دست بگذاشتند

کشیدن نشایست یک نیمه بیش

خجل گشت، هر یک ز نیروی خویش

چو از جای بر کرد تازی سمند

به تیری همیشه دو آهو فگند

به شمیر کردی به دو نیمه گور

به نیزه زدی بر دل شیر گور

یکی تازبانرا هرون داشتی

بنیره زبان را هیون داشتی

بیفگند بر دشت چندان شکار

که آهو نمی خورد مردار خوار

قبلی «
بعدی »