فرامرز چون دید خالی حصار بغرید مانند شیر شکار به لشکر چنین گفت اندر روید بدان نامداران یکی بنگرید ببینید تا خود چگونه شدند به بندند یا خود به بیرون شدند که زنده ست زایشان که مرده شده ست که دل را ز پیکار خسته شده ست بیارید شان زود ایدر برون که گشتند در […]
چو رستم چنین گفت برزوی شیر بیامد به نزدیک شاه دلیر به یک دست خنجر به یک دست خاک زده جامه رزم بر تنش چاک چنین گفت برزوی با شهریار که ای از کیان جهان یادگار به دیان دادار و چرخ بلند به جان و سر شاه و تیغ و کمند که دستور باشد مرا […]
بر آورد برزوی شمشیر تیز تن پیلسم کرد پس ریز ریز ز شادی زواره فرامرز و زال به گردنده گردون بر آورد یال همه نامداران ایرانیان ببستند بر جنگ جستن میان چنین گفت هر یک که افراسیاب نمانیم تا بیند آن سوی آب جهاندار دستان بر آن روی خاک بمالید رخ پیش دیان پاک همی […]
وز آن پس به اسب اندر آمد چو باد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد کمانی به بازو و گرزی به دست همی تاخت هر سوی چون پیل مست کمندی به فتراک بر شصت خم دلی پر ز کینه سری پر ز غم سراسیمه آمد به نزدیک شاه چو دریای جوشان به دل کینه خواه […]
چو بشنید زو پیلسم این سخن بپیچید از درد مرد کهن نه بر کام ما بود امروز کار ندانم چه دارد به دل روزگار بگفت این و برگاشت از وی عنان بیامد دمان نزد تورانیان چو آمد به نزدیک افراسیاب ورا دید از دور دیده پرآب چنین گفت کای شاه سقلاب و چین چرا داری […]
چو از روز یک نیمه بگذشت راست ز سوی بیابان یکی گرد خاست که گیتی از آن گرد تاریک شد شب تیره با روز نزدیک شد نگه کرد دستان بدان تیره گرد (دل پهلوان شد از آن پر ز درد ) ( بیامد بر رستم پهلوان چنین گفت کای گرد روشن روان ) ( از […]
چو دستان فرامرز یل را بدید رخ پهلوان همچو گل بشکفید (بدو گفت کای بچه نره شیر بدین سان بود ساز مرد دلیر) (سپه را بر آیین گردان بدار نگه کن برین گردش روزگار) (که تا من ببستم به مردی کمر ندیدم به میدان چنین کینه ور) ز گردان ایران که دارم به یاد وزان […]
وزین روی رستم چو شیر ژیان بیامد بر پیلسم در زمان به تندی برو تیر باران گرفت کمند و کمان سواران گرفت چو پیکار او دید ترک دلیر بدو گفت کای نامور نره شیر مرا رزم گردان بدی بزمگاه نترسم چو بینم چو تو صد سپاه نه کاموس جنگی نه خاقان چین نه از شاه […]
چو بشنید ازو این سخن زال زر بدو گفت کای ترک پرخاشخر تو را تیغ باید که بران بود چه باشد گرش نرخ ارزان بود به پیری کنون آنت آرم به روی که دیگر نیایدت رزم آرزوی ببینی به میدان ز من دست برد چنان چون بود رسم مردان گرد اگر گردی از چنگ دستان […]
فرامرز کز پیش رستم برفت پی اسب گردان ایران گرفت به کردار دریای کین بر دمید همی راند تا نزد خیمه رسید نگه کرد و دید اندر آن ساده دشت که چشمش ز دیدار او خیره گشت نشان پی اسب ایرانیان بدان جایگه دید شیر ژیان چنین گفت با خود که این گرد چیست چنین […]
چو از تیره شب نیمه ای در گذشت ستاره ز گردنده گردون بگشت خروشی به گوش آمدش چاره گر بدان سان که گوش ورا کرد کر یکی گرزه گاو پیکر به دست سر نامداران خسرو پرست جهان جوی بیژن گو شیر گیر که از خشم او شیر گشتی چو قیر چو از دور مر روشنایی […]
چو مر گیو را برد پرخاشخر پدید آمد از دور بار دگر ستور و خروش و همیدون سوار درخشیدن تیغ آهن گزار ز مستی خروشنده چون شیر نر به گردون رسیده سر کینه ور همی راند باره به کردار باد کز آن روشنایی دلش گشت شاد چو آمد به نزدیک آن جایگاه سرافراز گردان و […]
دگر باره سوسن خروشی شنید که گفتی زمین را همی بردرید سر سروان گیو گودرز راد همی تاخت هر سوی بر سان باد خروشان و جوشان چو شیر ژیان همی تنگ بسته به ره بر میان یکی گرزه گاو پیکر به دست سراسیمه می رفت بر سان مست چو آمد به نزدیک خیمه فراز زمانی […]
یکی خیمه ای دید آراسته چو گنج شهنشاه پر خواسته یکی ماهرویی فراز درش به گوهر بیاراسته پیکرش چو گودرز کشواد ازین گونه دید همی باره نزدیک خیمه کشید چو گودرز نزدیک او شد فراز چنین گفت با سوسن چاره ساز همی خیمه و طشت زرین که راست خداوند این کرسی زر کجاست چه نامی […]
چو طوس آمد از نزد گردان به در دل از درد پر کین و پر غم جگر همی رفت بر راه ایران زمین سری پر ز باد و دلی پر زکین ز مستی نبودش خبر از جهان همی راند بر راه و رسم مهان سپهبد همی راند تا نیمروز ز بزم سر افراز گیتی فروز […]
وزین روی گردان ایران تمام رسیدند نزدیک ایوان سام به خوردن نهادند سر روز و شب نیاسود از خنده شان هیچ لب نبد کارشان جز می و خفت و خورد کس اندیشه مکر سوسن نکرد سر پهلوانان ز می گشت شاد به شادی جهاندار کردند یاد همی کس ندانست شب را ز روز همه نامداران […]
زنی بود رامشگر آن جایگاه چنین گفت در انجمن پیش شاه ز یک تن فزونی چه آید کنون چرا دیده کردی چو دریای خون نگردد ز یک قطره کم رود نیل چه سنجد همی پشه بر پشت پیل تو را این همه ناله از یک تن است همانا نه از روی وز آهن است کنون […]
نگه کرد شهرو چو آن را بدید خروشی چو شیر ژیان بر کشید بیامد دوان تا به آوردگاه چنین گفت با رستم کینه خواه که ای نامور پهلوان جهان سر افرازتر کس میان مهان تو را شرم ناید ز دیان پاک که چونین جوانی برین تیره خاک به زاری برآری روان از تنش ز خون […]
بر آید به زاری روان از تنت نه آگه ازین راز پیراهنت نداند کسی در جهان راز تو بر آورده گردد نهان نام تو چو برزو ز رویین گرد این شنید به ژرفی پس و پشت او بنگرید به دل گفت آری روا باشد این ندانم چه آید به ما بر ازین کرا نایدش زندگانی […]
چو بشنید برزوی آواز اوی بدو گفت کای پهلو کینه جوی تو را با زنان چیست این گفت و گوی به میدان چاره درافکنده گوی حدیث زنان سخت ناخوش بود نه آیین مردان سرکش بود به نزدیک من آمدی تا زنان سخن گوی همی با زنان همانا که به گشت دستت ز درد که یار […]
چنین گفت برزوی آن گه بدوی که ای نامور دلبر خوب روی چگونه ست آن زن به دیدار و موی چه می جوید امشب در ایوان اوی چو رامشگر آن درد برزوی دید به چربی پس آن گه سخن گسترید بدو گفت کای شاه آزادگان چنین گفت بهرام بازارگان که بازارگان است این شهره زن […]
وز این سوی بیژن چو باد دمان بیامد بر رستم پهلوان بیاورد برزوی را بسته دست به نزدیک رستم بیفکند پست همه رفته در پیش رستم بگفت رخ نامور همچو گل بر شکفت چنین گفت با بیژن نامور زواره فرامرز پرخاشخر همی شاه ترکان گرفته ست راه بر این نامداران ایران سپاه همانا سر آرد […]
چو بشنید ازو این سخن در نهان بدو گفت کای پهلوان جهان درین کار دل هیچ رنجه مدار که فردا چو با من کند کارزار بگردم به آورد با او چنان که گردد دل پهلوان شادمان برش را بدوزم به پیکان تیر بر خسرو آرم مر او را اسیر به خم کمندش به خاک افکنم […]
چو خسرو ز برزوی گرد این شنید بدان نامداران همی بنگرید به گودرز گفتش که این مرد کیست؟ ز گردان توران ورا نام چیست؟ سواران توران بدیدم بسی ازین سان ز گردان ندیدم کسی نژادش کدام است و شهرش کدام؟ از آن نامداران ورا چیست نام؟ چو خسرو چنین گفت طوس سوار بدو گفت کای […]
چو رستم مر آن هر دو تن را بدید زغم روی او گشت چون شنبلید به گستهم گفت ای دلارای مرد نگه کن که گردونت گردان چه کرد هم از بهر نام و هم از بهر کین ز ترکان بپرداز روی زمین پس من نگه دار و هشیار باش دلیر و دلارای و بیدار باش […]
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر چو سیماب شد روی دریای قیر تبیره برآمد ز درگاه شاه به سر برنهادند گردان کلاه چو برزوی از خواب سر برکشید خروشیدن بوق رویین شنید بپوشید جامه برآمد بر اسب بیامد به کردار آذر گشسب چو آمد به درگاه افراسیاب جهان دید مانند دریای آب سپه بود […]
بگفت این و آمد به نزدیک شاه بدو گفت کای شاه توران سپاه گزین کن دلیران توران زمین که در دشت آورد جویند کین عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار به بازو قوی و به تن نامدار بدان تا مرا ساز آیین جنگ سپر داشتن پیش تیر خدنگ بگویند با من به کین و […]
و زان پس به گرسیوز آواز داد کز ایدر بران باره بر سان باد به نرمی بیاور به نزد منش به چربی به دام آورم گردنش مگردان به تندی زبان را بدوی نباید که رنج آیدت زو به روی سپهبد سبک کرد سویش عنان وزان موی بر تن شده چون سنان چو آمد به نزدیک […]
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه که رستم برو کرد گیتی سیاه که از بهر بیژن به توران زمین چه آمد به روی سپهدار چین بدان راه بی ره سر اندر کشید گریزان ز رستم به شنگان رسید خود و نامداران پرخاشخر پر از درد جان و پر از کین جگر رسیدند نزدیکی […]
ز شنگان چو سهراب آمد به در شده بود شهرو ازو بارور چو نه ماه بگذشت از آن روزگار درخت قضا رفته آورد بار به فرمان دیان جدا شد از وی دل افروز پوری چو خورشید روی برش چون بر شیر و چهرش چو خون سطبرش دو بازو چو ران هیون دل افروز مادر بد […]