برزونامه کهن – بخش بیست و سوم – رزم پیلسم با بیژن و گرفتار شدن بیژن به دست او

چو از تیره شب نیمه ای در گذشت

ستاره ز گردنده گردون بگشت

خروشی به گوش آمدش چاره گر

بدان سان که گوش ورا کرد کر

یکی گرزه گاو پیکر به دست

سر نامداران خسرو پرست

جهان جوی بیژن گو شیر گیر

که از خشم او شیر گشتی چو قیر

چو از دور مر روشنایی بدید

همان خیمه و بانگ رود و نبید

سر افراز بیژن بدان جایگاه

ستاده همی کرد در وی نگاه

به دل گفت آیا چه شاید بدن

نباید برین کار بر دم زدن

برین دشت نه جای رامش بود

چنین جایگه جای دانش بود

به دیان دادار پروردگار

به میدان رزم و به دشت شکار

که صیاد بر راه دام آورید

بخواهد بن و بیخ ایران برید

شگفتی در آنجای خیره بماند

وزان پس دمان باره را پیش راند

بدان پیش خیمه همی بنگرید

نشان پی اسب گردان بدید

باستاد و از دور آواز کرد

چنان چون بود رای مردان مرد

که این خیمه و جایگه آن کیست؟

ز گردان ایران ورا نام چیست؟

از ایدر برون آی و بنمای روی

از آغاز و فرجام این باز گوی

چو بشنید سوسن بترسید سخت

از آواز آن گرد فیروز بخت

به تن گشت لرزان به رخ چون زریر

بیامد بر شیر نخجیر گیر

ز بیمش همی رفت چون بیهشان

به دل گفت کاین شیر گردن کشان،

نه آن است کآید بدین دام من

ازین بر نیاید همی کام من

بیامد به نزدیک بیژن فراز

دو تا گشت و بردش مر او را نماز

بدو گفت بیژن به کینه دمان

کجا رفت گودرز کشوادگان؟

دگر نامور پهلوان طوس و گیو

سرافراز گستهم آن گرد نیو

به پیش من ایدر بدند این زمان

جهان پهلوانان روشن روان

چگونه شدند و کجا رفته اند

به نزد تو یا دورتر خفته اند

نخواهم که گویی جز از راستی

نجویی به گفتار در کاستی

اگر جز برین گونه گویی سخن

ببرم پی و بیخت اکنون ز بن

به دیان دادار و فرخنده بخت

به جان و سر شاه با تاج و تخت

که پاسخ نیابی مگر تیغ تیز

نمایم تو را تیره شب رستخیز

چو سوسن ز بیژن شنید این سخن

بترسید از بیم مرد کهن

بترسید و لرزان شد از جان خویش

به چاره همی جست درمان خویش

به خوبی زبان را به پاسخ گشاد

بدو گفت کای گرد پهلو نژاد

(همانا نداری ز یزدان خبر

که با من بدین سان شوی کینه ور)

(کسی تند گوید به رامشگران

چنین است آیین نام آوران؟)

تو را جای دیگر بد این داوری

تو با من به کینه نه اندر خوری

تو را با من آشفتن از بهر چیست

چه دانم که گودرز کشواد کیست

من ایدر کنون این زمان آمدم

نه این راه دیده بان آمدم

فرود آی از اسب و بنشین دمی

بدان تا بگویم به تو هر غمی

کز افراسیابم چه آمد به پیش

بدان تا بگویم همه حال خویش

زمانی بر آسای از رنج راه

وز ایدر مرا بر به نزدیک شاه

دگر گیو و گودرز کشواد و طوس

نیایند هنگام بانگ خروس

چو بشنید بیژن ازو این سخن

دگرگونه اندیشه افکند بن

از اسب اندرآمد به کردار شیر

به خیمه درون رفت گرد دلیر

بیامد بر آن کرسی زر نشست

گرفته عنان تکاور به دست

اگر خوردنی هست چیزی بیار

وزان پس نبیدی دو سه خوش گوار

بیاورد سوسن هم اندر زمان

یکی سفره و مرغ بریان و نان

به نزد سپهبد به زانو نشست

به خوردن بیازید با او دو دست

(چنین گفت با خویشتن چاره گر

چه سازم ز نیرنگ با نامور)

(ز خوردن چو پرداخت گرد دلیر

خروشی برآورد چون نره شیر)

(بیاور یکی جام رخشان ز می

که نوشم به یاد سپهدار کی)

هم آن گاه سوسن به کردار باد

بیامد سر خیک را برگشاد

بیاورد یک جام رخشان ز می

که نوشم به یاد سپهدار کی!

چو آمد بر او و پر کرد جام

به بیژن چنین گفت کای نیک نام

به یاد جهاندار شاه جهان

ببوسید بیژن زمین در زمان

بخورد آنگهی سوسن آن جام می

به تن لرز لرزان به کردار نی

نگه کرد بیژن به دنبال چشم

همی دید او را پر از کین و خشم

هم از آستین داروی هوش بر

در افکند در جام می چاره گر

به دست سپهدار ایران نهاد

سبک بیژن گیو آزاد داد

چرا جام بنهادی از پیش من

ندانی همانا کم و بیش من

ندانستی آیین ایرانیان

ندانی از آن رسم آزادگان

که هرکس که او میزبانی کند

کسی را همی میهمانی کند

از اول سه جام پیایی خورد

پس آن گاه بر دست مهمان نهد

تو را این و دیگر ببایدت خورد

نباید ازین گونه نیرنگ کرد

همانا نگردم من از رسم خویش

شناسند گردان مرا کم و بیش

بدین مایه آزار مهمان مجوی

بخور این و دو دیگر ای ماهروی

و گر نه ببرم سرت را ز تن

به ایران برم نزد آن انجمن

تو پنداری ای دیو نیرنگ ساز

که آری سرم را به دستان به گاز

بگفت این و برجست گرد دلیر

بدو اندر آویخت بر سان شیر

یکی خنجر آبگون بر کشید

همی خواست از تن سرش را برید

بنالید سوسن از آن نره شیر

همی جست از پیش گرد دلیر

ز پیش سپهدار شد ناپدید

به نزدیک گرد دلاور کشید

از آن پس سپهبد خروشی شنید

که گفتی که دریا همی بر دمید

خروشیدن اسب و آوای مرد

به گوش آمدش در شب لاجورد

ز خیمه برون جست بر سان شیر

به اسب اندر آمد ز هامون دلیر

سپهبد ز خیمه به یک سو کشید

بر آن دشت ز اول همی بنگرید

یکی نامور ترک پر خاشخر

همی دید کآمد بر چاره گر

یکی باره در زیر مرد دلیر

ز بالا همی تاخت بر سان شیر

برآشفته از کینه چون پیل مست

یکی گرزه گاو پیکر به دست

به بیژن چنین گفت کای بی خرد

ز نام آوران این کی اندر خورد

همی با زنانت بود گفت و گوی

چنین است آیین پیکار جوی

ز گردان ایران تو را نام چیست

که زاینده را بر تو باید گریست

بدین جنگ من مر تو را پای نیست

برین دشت گردان تو را جای نیست

همانا تو را زندگانی نماند

زمانه به جایت کسی را نشاند

سوی روشنی آی و بنمای روی

تو را با زنان چیست این گفت و گوی

چو بشنید بیژن برآشفت سخت

بلرزید بر سان شاخ درخت

به دل گفت آیا که (این) مرد کیست

مر این را به ایران هماورد کیست

به نزدیک او رفت بر سان شیر

چنان چون بود رسم مرد دلیر

یکی ترک پرخاشخر دید مرد

ز گردون گردان بر آورده گرد

کمانی به بازو و تیری به دست

خروشنده از کینه چون پیل مست

چو بیژن مر او را بدان گونه دید

خروشی چو شیر ژیان برکشید

بدو گفت ای نامور چاره ساز

به نیرنگ آیی به ایران فراز

چنین است آیین افراسیاب

به دیده درون در ندارند آب

چه کردی بدان نامداران شاه

سر نامداران ایران سپاه

به بیژن چنین گفت پس پیلسم

چو پرسی ز گردان همی بیش و کم

سر پهلوانان به بند اندر است

وزان نامداران تو را بتر است

بپیچید هر یک ز کردار خود

ز رخشنده خورشید چونین سزد

همه بسته گشتند بر دست من

به ماهی گراینده شد شست من

ببندم تو را همچو ایشان دو دست

ازین پس نباشی بر شاه مست

همان نامور پور دستان سام

به خاک اندر آرم ز گردونش نام

به دستان (و) برزوی سهراب را

کنم شادمان شاه سقلاب را

فرستم به پشت هیونان مست

بر آیین گردان خسرو پرست

همان بد که کرد او به تورانیان

بتر زان کنم من به ایرانیان

چنین است آیین چرخ بلند

گهی ناز و نوش و گهی درد و بند

چو روزی کسی را رسد از تو بد

بپیچی به فرجام از آن کار بد

نبوده ست گردون به کام کسی

ز کردار او آزمودم بسی

پس هر نشینی فرازی بود

پس هر امیدی نیازی بود

بدو گفت بیژن که ای سرفراز

به کینه به چاره ندارند ساز

چه گویند آزادگان این سخن

که افکند جادوی بد ساز بن

تو را زشت نامی بود در جهان

میان کهان و میان مهان

شبیخون نه آیین مردان بود

بد و نیک از چرخ گردان بود

اگر مرده بستن تو را نام داد

مرا چرخ گردان همه کام داد

که بسیار زنده چو تو بسته ام

جگرشان به پیکار و کین خسته ام

چه مست و چه مرده به آوردگاه

همان است نزدیک شاه و سپاه

به دیان که آگه نبد گیو ازین

نه گودرز و نه نامداران کین

و گر نه چو تو چاره گر صد هزار

نبودی همی تاب آن یک سوار

چو کردار گردان برین گونه بود

ازین بیهده گفتن اکنون چه سود

چنانت فرستم به افراسیاب

که بر تو بگریند ماهی در آب

بگفت این وز جای بر کرد اسب

بغرید بر سان آذر گشسب

برآورد بازو به گرز گران

بزد بر سر و ترگ او پهلوان

نبد گرز بیژن برو کارگر

فروماند بر جای پرخاشخر

برآورد از آن پس همی تیغ تیز

بدان تا نماید ورا رستخیز

برانگیخت باره به کردار باد

به نفرین ترکان زبان برگشاد

ز گردون به مردی برآورد گرد

چنان چون بود ساز مردان مرد

سر و یال بیژن درآمد به بند

ز نیروی ترک و ز خم کمند

ز اسب اندر آمد به روی زمین

تهی کرد از آن نامور پشت زین

به خم کمندش ببست استوار

کشانش همی برد سوی حصار

ستورش به نزدیکی او ببست

بیامد دگر باره بر دز نشست

فراموش گشتش که او را دهان

ببندد بر آن سان که آن دیگران

همی بود بیژن ز کینه خموش

نهاده به آوای رستم دو گوش

همی گفت با طوس نوذر به کین

که ای نامور شیر ایران زمین

ز مردان نزیبد همی خشم و کین

بنالد ازو شهریار زمین

قبلی «
بعدی »