برزونامه کهن – بخش بیست و ششم – گفتار در رزم رستم با پیلسم و رسیدن فرامرز با لشکر

وزین روی رستم چو شیر ژیان

بیامد بر پیلسم در زمان

به تندی برو تیر باران گرفت

کمند و کمان سواران گرفت

چو پیکار او دید ترک دلیر

بدو گفت کای نامور نره شیر

مرا رزم گردان بدی بزمگاه

نترسم چو بینم چو تو صد سپاه

نه کاموس جنگی نه خاقان چین

نه از شاه و گردان ایران زمین

مپندار گر چرخ گردان شوی

به مردی چو سام نریمان شوی

برین دشت گردی ز چنگم رها

نگیری دگر نزد خسرو بها

نگه کرد رستم به بالای اوی

برآن تیز گفتار پرخاش جوی

ز چندان بزرگان و گردن کشان

به ایران و توران نبد ز آن نشان

کمانی به بازو و گرزی به دست

یکی باره در زیر چون پیل مست

کمندی به فتراک او شست خم

نبودش ز رستم به دل هیچ غم

سپهدار ایران ز دیدار او

پر اندیشه شد دل از آن کار او

بدو گفت رستم که نام تو چیست

به توران به تو بر که خواهد گریست

به نیرنگ و دستان این دیو زاد

سر نامور دادخواهی به باد

کفن دوز بود آنکه جوشنت دوخت

بر این آتش کین روانت بسوخت

کنون گور تو کام شیران شده ست

همان خاک تو دشت ایران شده ست

چو بینی ز من ساز و پیکار جنگ

نترسی به دریا ز غران نهنگ

بسی چون تو دیدم در آوردگاه

که از تیغشان خون چکیدی به ماه

چو پیکار من بودشان آرزوی

زمانه بر ایشان شدی کینه جوی

چو بشنید ازو پیلسم این چنین

بر ابرو در افکند از خشم چین

چنین داد پاسخ ورا پیلسم

براندیش ازین کینه بر بیش و کم

نه انگشت بر دست یکسان بود

که چرخ فریبنده گردان بود

چنانت فرستم به نزدیک زال

که دیگر ننازی به کوپال و یال

به خم کمندت در آرم ز زین

ز خونت کنم سرخ روی زمین

(فرستم از آن پس به دریای چین

به نزد سپهدار توران زمین )

به سر نه کلاه و برهنه به تن

نمایم بر آن نامدار انجمن

که این است آن کو به توران زمین

همیشه کمر بسته از بهر کین

تو را پیش گردان از ایران ز پس

نماید به انگشت هر کس به کس

بگفت این و گرز گران بر کشید

دو رخساره کرده زکین شنبلید

بزد بر سر نامور پهلوان

بر آن بد که از تن برآمدش جان

نجنبید بر زین سرافراز مرد

از آن زخم بر وی نبد هیچ درد

برافراشت بازو به گرز گران

برآورد چو پتک آهنگران

بزد بر سر ترگ ترک دلیر

جهان پهلوان رستم نره شیر

نجنبید بر زین گو نامجوی

نیاورد از زخم چین در بروی

چو رستم بزد گرز و اندر گذشت

گمانش چنان بد که بر پهن دشت

شد از خون او سرخ روی زمین

به دل در نماندش همی مهر و کین

دل هر دوان شد ز اندیشه خون

که نامد یکی ز آن دوان کس نگون

به گرز گران گردن افراشتند

همی نعره از چرخ بگذاشتند

چو دریا ز کینه بر آشوفتند

به یکدیگر از بر همی کوفتند

یکی جنگ کردند بر سان شیر

نیامد یکی زآن دو از جنگ سیر

همی باز گشتند از هم به درد

شده خیره از گنبد لاجورد

دل هردو در بر طپیدن گرفت

خوی و خون ز هردو دویدن گر فت

چو از روز یک بهره اندر گذشت

یکی گرد پیدا شد از روی دشت

سپهدار دستان چو آن را بدید

که لشکر ازآن گرد آمد پدید

بر انگیخت باره چو باد دمان

به گردن بر آورد گرز گران

فرامرز را دید کآمد دوان

خروشان و جوشان چو شیر ژیان

ز ایران و زسیستان لشکری

بیاورد هرجا که بد مهتری

فراز آوریده سپه ده هزار

همه جنگ جوی از در کار زار

قبلی «
بعدی »