چو فاروق و سقلاب سالار نیز به کوش دلاور نداند چیز به هر یک فرستاد پیغام و گفت که در سر چه دارید راز نهفت؟ بر آمد کنون سال و ماه دراز کز آن سر نیامد به ما ساو و باز چنین پاسخ آورد هر یک نخست که ما را تو از سلم برهان درست […]
به هنگام رفتن به سلم سترگ چنین گفت پس شهریار بزرگ که چون راست گردد تو را مرز و بوم یکی آگهی جوی از آن دیو شوم مرا ز آن ستمکاره آگاه کن سواری تو با نامه بر راه کن که من قارن رزم زن را ز گاه فرستم به نزدیک تو با سپاه ببندید […]
چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک دگر باره سورش نمود از فلک فریدون فرّخ سه فرزند داشت که از مهر هر سه به دل بند داشت بر ایشان زمین را به سه بخش کرد ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد به سلم دلیر آمد از بخش روم همه کشور خاور و مرز […]
غمی شد فریدون چو آگاه شد سوی چاره ی رزم بدخواه شد بفرمود تا قارن آمدش پیش بدو گفت کای پهلو خوب کیش چو سستی نمودیم با دیوزاد کلاه از بر چرخ گردون نهاد ز هر کشوری بهره ای بستده ست زمین خلایق بهم بر زده ست ستاند همی باژ یک نیمه روم جهان گشت […]
وزآن پس ز فاروق هر سال باز همی آمدی کاروانی و ساز شد آباد عجلسکس از دست او تهی گشت از آن می سرمست او چو کار جهانجوی بالا گرفت وز این رزمها نام بالا گرفت همه مصر بگشاد، جلباب نیز بیاورد از آن مرز در گنج چیز هم از روم یک نیمه بستد به […]
فرستاده چون پیش فاروق شد ز شادی کلاهش به عیوق شد هم اندر زمان پاسخش کرد باز که ای شاه گردنکش رزمساز همه هرچه درخواستی آن کنم بدین آرزو جان گروگان کنم جز آن آمدن مرمرا پیش شاه همی دل ز اندیشه گردد تباه اگر شاه بیند، نفرمایدم به چشن بزرگی ببخشایدم دگر هرچه گوید […]
منا دیگران را بفرمود شاه که برگشت تازان به پیش سپاه که هر کس کز این مایه ور لشکرید زمین خلایق به پی مسپرید نباید که آن خاک بیند سوار جز آن گه که فرمان دهد شهریار وزآن پس نویسنده را پیش خواند به پاسخ فراوان سخنها براند چنین گفت کاین نامه برخواندم فرستاده را […]
هم اندر زمان نامه ای کرد زود همه لابه کز لابه ها دید سود سر نامه گفت ای جهانگیر شاه جهان را مکن بیش خیره تباه که گر باد را اندر آری به بند هم از گردش چرخ یابی گزند نیای تو ضحاک جنگی کجاست که از خون تیغش همی موج خاست! تو آیین شاهان […]
به بشکوبش آمد همان آگهی که آن کشور از جانور شد تهی بترسید سالار آن مرز و گفت که این مرد با مردمی نیست جفت همان گه با شهری و لشکری بنه برنهادند بی داوری ز مردم تهی کرد کشور همه به پیش اندر افگندشان چون رمه شتابان به شهر خلایق رسید بگفت آن شگفتی […]
ز لشکر گزین کرد ششصد هزار دلیران جنگی و مردان کار ببخشید یک ساله روزی ز گنج بر آن سرکشان و سواران رنج سر سال لشکر چو گرد سیاه شتابان همی رفت تا پیش شاه به دریا گذر کرد و بر خشک شد بهار آمد و خاک چون مشک شد نسیم گل و بید تو […]
چنین گفت گوینده ی داستان ز گفتار آن پاکدل راستان که روزی به بگماز بنشست کوش جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش نشستند با او بزرگان بسی سخن رفت هرگونه از هر کسی ز خوبان هر کشور و مرز و بوم هم از ترک، وز چین، وز مرز روم به جایی رسید […]
بدانگه که فرمود بر او به چین بفرمود تا موبدان زمین به هر خانه ای در بُتی ساختند نگارش به آیین بپرداختند به آیین و دیدار کوش سترگ بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ ز بستر چو برخاستی مرد و زن شدی پیش ایشان بسان شمن نهادی سر از پیش او بر زمین فراوان بر […]
پراندیشه بود و همی سال چند بدان کز فریدونش آید گزند چو بگذشت بر وی بسی سالیان سپاهی نیامد از ایرانیان شد ایمن ز کار فریدون و رزم به بگماز و آرام پرداخت و بزم بزرگان که بودند از لشکرش ز هر جای گرد آمده بر درش بفرمود تا بازگشتند نیز درم داد و اسبان […]
وزآن پس بزد نای رویین به دشت ز مغرب سوی اندلس بازگشت یکی گردِ کشور برآمد نخست ز بیداد کشور سراسر بشست سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار که نتوان گشادن به مردان کار یکی را از آن طلطمه نام کرد بدان مرز یکچند آرام کرد دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر همه راه […]
چو ایرانیان شاد و آراسته به ایران رسیدند با خواسته از ایشان بپرسید شاه بزرگ ز کردار و از کار کوش سترگ همه بازگفتندش آن سرگذشت که گردنده گردان بر ایشان بگشت ز رزم سیاهان مازندران همه یاد کردند و جنگاوران ز کوه کلنگان وز رنج اوی ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی […]
نبایست مرکوش را کآن سپاه بدان ساز و آن مایه و دستگاه از آن لشکر گشن بیرون شوند بدان ساز نزد فریدون شوند تنی چند را کز خرد مایه داشت نهانی بدان نامداران گماشت فراوان همی کشور و سیم و زر بپذرفت و افسون نشد کارگر یکی نامور بود مردان به نام به زور و […]
برآمد بر این بر بسی روزگار ندیدند گردان جز آن روی کار کز آن جا گریزنده گردند باز همی هرکسی از نهان کرد ساز از ایشان به کوش آمد این آگهی نشست از بر تخت شاهنشهی همه مهتران را برِ خویش خواند به خوبی فراوان سخنها براند جدا هر یکی را به مردی ستود بسی […]
ببردند و بر کوش کردند یاد دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد وزآن پس چنان گفت کاری رواست کند هرچه خواهد که او پادشاست مرا نامه کرده ست هم زین نشان که زی ما فرست آن همه سرکشان کنون کرد باید شما را درنگ یکی تا سگالیم زین نام و ننگ بزرگان از او […]
بفرمود تا نامه کردش دبیر دبیری نویسنده ای یادگیر که برخواندم این نامه ی تو درست درستی نمود آنچه گفتی نخست تو آن مردمان را نگهدار باش ز دستان دشمن نگهدار باش سپاهی که با تو بیامد ز راه سزد گر فرستی بدین بارگاه که با این سپه کایدر آمد فراز به پیگار مهراج گردند […]
چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه نگه کرد و برخواند دستور شاه فریدون همه جُستنی باز جُست یکایک بگفت آنچه دید او درست از آن افسر و تخت زرّین اوی وزآن بارگاه به آیین اوی وزآن استواری آن جایگاه وزآن کشور و ساز و چندان سپاه فریدون فروماند از این گفت و گوی سوی قارن […]
یکی پاسخش کرد از آن پس به مهر که از نامه ی شاه خورشید چهر ز شادی ببالید بر رخ گلم ز رامش بخندید جان و دلم ز روی دگر شد دلم ناتوان ز مهراج هندو هم از هندوان مرا خواند شاه از پی کار او بدان تا فرستد به پیگار او بداند شهنشاه خورشید […]
وزآن پس بدو گفت کای شهریار از ایران گزین کن یکی نامدار یکی نامه فرمای کردن بر اوی همه مهربانی، همه رنگ و بوی ز شاه جهانگیر والا گهر سوی خسرو کشور باختر چنان کز تو خشنودم ای نامدار ز تو باد خشنود پروردگار که تو آن چنان کشوری ساختی زمین از سیاهان بپرداختی کس […]
بفرمود تا قارن آمد برش سر پهلوان همه لشکرش بدو گفت گفتم تو را من ز پیش که از ره بتابد چنان زشت کیش چو آمدش گنج و بزرگی به دست شد از گوهر خویش یکباره مست بدو گفت قارن که شاه جهان ندیده ست از او آشکار و نهان گناهی جز آن کاندر این […]
چو بگذشت از این گونه ده سال بیش دبیر شهنشاه پاکیزه کیش پیاده یکی مرد را از نهان فرستاد نزدیک شاه جهان که این بدگهر سر ز فرمان بتافت از آن پس که کام دل از تو بیافت ز گنج و ز لشکر سرش گشت مست ز کوه کلنگان که دارد نشست ز ضحاکیان هرکه […]
از آن پس چو نیروی خود دید کوش ز گنج و ز مردان پولادپوش همان کان زر کآن خدای آفرید که اندر جهان هیچ شاهی ندید وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه وز آن استواری و چندان سپاه دلاور شد از کشور و جای و چیز به از جای و چیز ایمنی نیست نیز […]
وزآن پس دبیران و گردان شاه که با کوش رفتند از آن پیشگاه فرستاد هر کس همی آگهی از آن تخت و آن بارگاه مهی ز کوه کلنگان و دریای ژرف از آن شهرهای بزرگ و شگرف وزآن گنج پرمایه و کان زر وزآن لشکر گشن پرخاشخر فریدون به قارن نگه کرد و گفت که […]
فرستاد نامه بدان آگهی بنزدیک آن بارگاه مهی که از نوبیان مرز کردیم پاک برآوردم از شهرشان تیره خاک به فرّ شهنشاه والاگهر چنین کردم این کشور باختر چه با باز قمری هم آشیان همی خانه دارد، ندارد زیان فریدون از آن نامه شد شادمان یکی پاسخش کرد هم در زمان که بادی همه ساله […]
دو کانِ گزیده به چنگ آمدش که زرّ گرامی چو سنگ آمدش یکی کان ازآن سوی شهر سوان به دو هفته در زیر ریگ روان کشیده به عیذاب و مرز حبش چنان گوهر پاک خورشیدفش به راهی که گر تیر برداشتی چنان راه بیراه بگذاشتی نه آباد جایی و نه چاهی بر آب همه ریگ […]
وزان پس به دستور داننده گفت که کاری ست مانده مرا در نهفت یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ گر آیند دیگر سیاهان به جنگ بجوشند وز کینه جنگ آورند در آن جا مردم درنگ آورند زن و بچّه و هرچه دارند و چیز در آن شهر ایمن بدارند نیز درافگند در مرز جویندگان به […]
بدان مرز یک هفته آمد فراز وز آن جا به راه سوان گشت باز به راه اندرون زرّ رسته بیافت که از ریگ همچون چراغی بتافت فرود آمدند اندر آن ریگ گرم که از تابش او همی سوخت چرم بجست و بیاورد از آن هرکسی شتروارها بار کرد او بسی یله کرد از ایرانیان ده […]