بفرمود ارجاسپ ارهنگ را
که بر باره کین بکش تنگ را
بری بر سپاهی از ایدر زمان
که من رفت خواهم سوی سیستان
دو دست جهان جوی فیروز طوس
به بند و بگیر از وی آن بوق وکوس
سر راه ایرانیان را به بند
نه آبادمان و نه پست و بلند
دگر پور گودرز رهام را
بگردنش افکن خم خام را
برآورد ارهنگ لشکر ز جای
بگردون برآمد غو کره و نای
براند از در بلخ لشکر ز جای
شد ایران پر از بانگ و فریاد و وای
بیابان گرفت و به جرجان رسید
پی کین ز جرجان به ایران کشید
وزین روی بنواخت ارجاسپ کوس
جهان شد ز گرد سپه آبنوس
بزد خیمه بر دامن سیستان
سیه شد ز گرد سپاهش جهان
در شهر بر بست زال سوار
برآراست از کینه برج و حصار
چو لهراسپ بشنید کارجاسپ شاه
سوی سیستان راند از کین سپاه
شد از بیم رخساره شاه زرد
بدو زال گفت ای شه رادمرد
مخور غم که آید ز ایران سپاه
دمادم بیاری فرخنده شاه
که شد نامه من بر سرکشان
ازین کار دادم بر ایشان نشان
جهان جوی فیروز طوس دلیر
دگر گرد رهام گودرز پیر
دگر اردشیر سرافراز جست
که از بیژن اوراست گوهر درست
بیاید بدین کین گو نامور
نه ارجاسپ ماند نه تاج و کمر
ستانم دگر بلخ ز ارجاسپ من
ابا گنج بدهم به لهراسپ من
جهان کدخدا گفت کای زال پیر
به بلخ اندرون هست یک آبگیر
شنیدم که گرد است چون تل خاک
بلندیش را کرده اندر مغاک
زمرد زن بلخ تا سی هزار
ببردند ترکان بدان گیر و دار
زریز گرامی که بد پور من
ببردند ترکان از آن انجمن
دگر رفته بر باد ناموس نیز
همان افسر و بوق هم کوس نیز
چسان پادشاهی کنم بلخ را
ندیده منجم مه سلخ را
توان دید اگر چهره ماه سلخ
شود شاه لهراسپ در شهر بلخ
بدو گفت دستان که ای شهریار
گر ارجاسپ ز ایران نماید فرار
چنان بلخ آباد سازم دگر
که ویران نگشتست کوئی مگر
گر از دست رفتست شه را زریر
چه گشتاسپ داری سوار دلیر
به شهر اندرون شاه زابل گروه
بدان لشکر ترک گیتی ستوه