خبر شد سوی عوج و شداد عاد
که خاتوره از سام یل شد به باد
ز تیغ سپهدار فرخنده بخت
شده دست و پایش همه لخت لخت
یکی زان خبر عوج آمد به جوش
ز جانش به گردون برآمد خروش
به ناخن همه روی شومش بکند
بغلطید بر خاک زار و نژند
همی گفت کای مادر ماهرو
که هرگز ندیده تو را ماه رو
به خوبی رویت نیاید پری
پری را بکردی تو از دلبری
هنرمند و استاد بر جادوان
به بالا به مانند سرو روان
نیر زد دو گیتی به یک موی تو
به از ماه و خورشید بد روی تو
نه آرام جویم نه خورد و نه خواب
دو دیده پر از آب و سینه کباب
نمانم که خود سام برگشته بخت
به آرام بنشیند او بر به تخت
مگر آن که او رادر آوردگاه
کنم روز روشن به چشمش سیاه
که باشد یکی سیستانی شوم
که آید غریوان درین مرز و بوم
به گردان شداد جنگ آورد
ابر مادرم کار تنگ آورد
همی گفت و از دیده سیلاب خون
همی ریخت تا شد زمین لالهگون
بدو گفت شداد کای نامدار
مکن گریه مانند ابر بهار
چو سام دلاور خروش هژبر
به گوش آمدش زود بگشاد گبر
به نوشاد و طنجه سپه بنگرید
بدو گفت کامروز صف برکشید
که رزم گرانست ما را به پیش
کزو تیره گردد مرا دین و کیش
نه گرشاسب دیدست این کارزار
نه هرگز نریمان دشمن شکار
به بالای عوج عنق کس ندید
که در عهد مردی من شد پدید
مگر دادگر کامکاری دهد
به عوجم یکی دستیاری دید
به پاسخ بدو گفت تسلیم شاه
که یار تو شد داور هور و ماه
خدای جهان مر تو را یاور است
اگر هر دو گیتی پر از لشکر است
بگفتند و از جای برخاستند
همه روی میدان بیاراستند
دو صف برکشیدند از بهر جنگ
ز بهر تماشا نهنگ و پلنگ
دلاور نشسته به پشت غراب
بیامد به میدان سری پرشتاب
یکی نیزه آهنین بس دراز
که بالای او بود هشتاد یاز
سنانش همه آب داده به زهر
پی جان عوج آن دد بدگهر
فلک بر فلک بر تماشا شده
کز آن گونه آشوب بر پا شده
نبوده چنین رزم اندر جهان
که با عوج جنگ آورد از مهان