از آن آگهی پیش شداد شد
وز آن گفته مغزش پر از باد شد
بگفتند سام نریمان رسید
به فر منوچهر ایران رسید
همه دوزخ و جنتت را بکند
زمینش به چرخ برین برفکند
برآشفته شد شاه شداد عاد
لب خشم و تندی یکی برگشاد
به لشکر نگه کرد از روی قهر
چو مار و چو کژدم فرو ریخت زهر
بفرمود تا دیو زرینه بال
که جبریل خواندی ورا بدسگال
به بالا ز سیصد ارش بد فزون
به پیکر به ماننده بیستون
گهی زشت بود و گهی خوبچهر
گهی بر زمین و گهی بر سپهر
بیفتاد صورت به رنگ و به ریو
بیاراستی تن مر آن زشت دیو
بدو گفت با پهلوانان هزار
برو زود نزدیک بر آن سوار
فرو بند دستش به خم کمند
به آهن سراپای او را ببند
بیارش به نزدیک من تازیان
دو دست از بر تارک او زیان
هر آن کس که با او بینی به راه
به ویژه مر آن خیره تسلیم شاه
که شد رهنمون سام را زین دیار
برآور ز جانش بزودی دمار
بکش هر چه بینی ز دیو و پری
بکن کالبدشان ز جان اسپری
چو آن دیو بشنید اندر زمان
روان شد به سوی یل پهلوان
هزارش ز گردان مغرب زمین
به بالا بلند و برو پر ز چین
نشست از بر پیل زرینه بال
برافراخت بر ابر کوپال و یال
وز آن ره سپهدار سام جوان
نشسته به بزم اندر آن شادمان
پری هر طرف پیش او صف زده
همه جامهاشان به زر آزده
درختان زر را در آن پیشگاه
تماشاکنان گرد لشکر پناه
همه ماهرویان آن مرز و بوم
که آورده بودند از چین و روم
همه خوبرویان بتان چگل
که خورشید از شرمشان شد خجل
ازیشان سخن کرد گو خواستار
که چون اوفتادید در این دیار
درین گفتگو بود سام دلیر
که دیوی درآمد شده رخ زریر
تنش گشته لرزان شده زرد رو
دهن خشک و لبها پر از گفتگو
چنین گفت با سام کای بیهمال
درآمد ز ره دیو زرینه بال
که جبریل باشد به شداد عاد
یکی بدکنش دیو تیرهنژاد
هزاران دلیران عادی ز پی
برافروخته چهره برسان می
بخندید از گفت او پهلوان
که جبریل دیو است و تیره روان
درین بود کز دشت برخاست گرد
که خورشید رخشنده را تیره کرد
نگه کرد سالار ایران زمین
یکی نره دیوی درآمد به کین
دو پا بر زمین و سرش زآسمان
غریوان به مانند ابر دمان
زمانه گرفته همه پیکرش
برافروخته هر دو یال زرش
به صورت به ماننده مهر و ماه
ابر ماه افشانده مشک تتار
کلاهی به سر پر ز لعل و گهر
به گردن درافکنده طوقی ز زر
درآمد به نزدیک فرخنده سام
به کش کرد دست و بکردش سلام
سپهبد ز بالای او خیره ماند
ز بوی بد او دلش تیره ماند
درآمد به زانو چو زرینه بال
نگه کرد بر سام فرخ همال
شگفتی دلیری به مانند شیر
ازو شیر افلاک رنگش زریر
بپرسید سامش که تو کیستی
به یزدان چه داری و از چیستی
کرا میپرستی و نام تو چیست
مراد از که داری و کام تو چیست
ز شداد شوریده شوربخت
که بندد ز من بر سر تخته رخت
چه داری خبر سر به سر برشمار
که تنگ از وجودش بود روزگار