نشست از بر باره بادپای
به دست اندرش نیزه جانربای
به سوی طغان شاه شد رزمجوی
درآورد با او زکین رو به روی
سر از بهر پیکار چون برفراخت
طغان شاه همان لحظه او را شناخت
برو برخروشید کای شوخ چشم
چرا رو نهادی سوی کین و خشم
مرا بازگو راز خود سر به سر
چگونه فتادی به صندوق در
نپوشید مهوش ازو راز را
فروخواند آغاز و انجام را
ز افسون نما و ز فرخنده سام
هم از بند شاهنشه خویشکام
همان رستن سام از زیر بند
همان از پریزاد و افسون و بند
سر حقه راز را برگشاد
ز صندوق دیگر سخن کرد یاد
طغان شه چو بشنید گفتار او
نکرد هیچ آهنگ پیکار او
بدو گفت ازین غم به دل در مدار
ز انده روان را مکن شرمسار
بیا تا گذر سوی خلخ کنیم
ز گفتارها روز فرخ کنیم
چنین پاسخش داد گلرخ بدو
که هرگز ندارم چنین آرزو
ز مام و ز باب و برادر چه غم
که سام نریمان بود همدمم
همانا نگردم به گفت تو رام
سزد گر بتابی ز کینه لگام
به نفرین طغان شاه بگشاد لب
همی گفت روز تو بادا چو شب
همه نام ما از تو شد زیر ننگ
به تو روز بادا شب قیررنگ
بگفت این و با نیزه جانربا
سوی رزم آن ماهوش کرد را
چه خوش گفت دستور شه با مهان
که دختر مبادا به گرد جهان
شهی را که در پرده دختر بود
همانا که آن شه بداختر بود
هماکنون کنم روز تو قیررنگ
نمانم که سازی به گیتی درنگ
پریرخ بپیچید از کین عنان
درآمد ابا نیزه جانستان
به یکدیگران اندر آویختند
ز بس خون به هامون فرو ریختند
مقارن چو پیکار ایشان بدید
بترسید و شد چهرهاش شنبلید
بگفتا پریدخت با شهریار
همانا نتابد گه کارزار
طغان پایدار است و مردافکن است
به مردانگی شهر بر هم زن است
پریوش به رزمش شود سسترای
مبادا فتد نخل قدش ز پای
ز اندیشهها چون رهائی نیافت
چو صرصر سوی دیو زاده شتافت
ورا دید همچون دمنده نهنگ
رخ دشت کرده ز خون لعل رنگ
پیاده همی جست برسان شیر
سران را ز پیکار میکرد سیر
همی زد به جنگآوران چوبدست
سران را ز افراز میکرد پست
ز وی بر دلیران جهان تنگ شد
مقارن به نزدیک فرهنگ شد
ورا کرد آگاه از ماهروی
که بنهاد سوی طغان شاه روی
کمربسته با شاه پرخاشجوست
همانا که رزمش نه بر آرزوست
طغانشاه در رزم نیکاختریست
بویژه که پیکارجو دختریست
کجا ماهوش را بود تاب او
تو داری گه رزم پایاب او
به یاری او رهسپر شو به جای
که او را نباشد بر شاه پای
مقارن چو او را خبر داد ازین
برافراخت رخ نامدار گزین
خروشان و جوشان چو شیر نژند
سوی شاه شد نامدار بلند
چو آمد بر شاه رزمآزمای
ورا دید چون کوه بر بادپای
پریدخت را بارگی کرده پست
برآورده شمشیر و بگشاده دست
فتاده به پائین مهوش سمند
رخ ماهسیماش گشته نژند
طغانشاه باره برانگیخته
پی خون او تیغ آهیخته
همی خواست کز وی ببرد روان
پریدخت از بخت بد بد نوان
که فرهنگ آمد بدان جایگاه
چو تندر یکی نعرهای زد به شاه
بدو گفت کای بدگهر شهریار
رسیدم به جا بر یکی پایدار
به چشم طغان شد جهان قیررنگ
دگر ره سوی نامور شد به جنگ
ندانی که رو به چو شیر ژیان
ببیند گریزد ز چنگش توان
کنونت نمایم یکی تیغ تیز
که از ضرب تیغم شوی ریزه ریز
ندانست کز گردش روزگار
چه چیز آیدش بیگمان در کنار
بگفت و چو آتش درآمد ز جا
برانگیخت که پیکر بادپا
بزد بر سرش آتش آبگون
همی خواست کو را درآرد نگون
ز تیغش بدزدید فرهنگ سر
وز آن پس خروشید چون شیر نر
بدان سان بزد بر سرش چوبدست
که با باره با خاک گردید پست
روان چون بتابید رخ از طغان
برآورد بر سوی لشکر فغان
که یکسر ز پیکار تابید روی
مسازید پیکار و رزم آرزوی
که باشد پریدخت خود شاهتان
نماید به نیکاختری راهتان
پریوش شما را کنون است شاه
نباید که گردید ازین نیکخواه
طغان شه چو بر خاک افکنده شد
سپاهش به یک ره پراکنده شد
پریدخت و فرهنگ با یاوران
به خلخ نهادند رو در زمان
بیامد به جای برادر نشست
بزرگان نشستند بالای دست
مهان را ز کار خود آگاه کرد
یکی را ز خویشان خود شاه کرد
سه ره سه هزار از دلیران کین
کزین کرد کاید سوی شهر چین
ببخشید بر سرکشان سر به سر
ز زر و ز هر گونه در و گهر
همه ساز شاهی که بود از طغان
همه گنجهائی که بود از نهان
سراسر به پشت هیون کرد بار
بدان سان که بایست آراست کار
خود اندر عماری نهان کرد روی
به سر شد سوی شهر چین راهجوی
مقارن که مرد جهاندیده بود
خردمند و بیدار و سنجیده بود
همی راند در پیش باره چو باد
دلش گشت از بند فرخنده شاد
همان دیوزاده به پیش سیاه
پیاده سپردی شب و روز راه
چو شد داوری طغان اسپری
سخن بازگویم ز سام و پری