سام نامه – بخش هفتاد و چهارم – آمدن عالم افروز نزد سام و سخن از پری‌دخت گفتن

سراینده دهقان با فر و کام

سخن راند زین‌سان ز فرخنده سام

که چون گشت چیره به فغفور چین

سحرگاه شد با دلیران کین

یکی هفته با سروران شاد بود

شب و روز از اندوه آزاد بود

ز می سرخ گردیده بد چهره‌اش

ولی بی‌پریوش نبد بهره‌اش

چه خوش گفت دهقان والا گهر

خداوند آئین و فر و هنر

که باده حرامست بی روی یار

چه در بزم درویش و چه شهریار

از آن هفته سام آن چنان زار شد

که از جام و از باده بیزار شد

شب هشتم از هجر دلدار خویش

دل سام نیرم در آن بود ریش

ز افسون آن جادوی حیله‌گر

بسی خون دل می‌چکاند از جگر

کزان سان فریبی نمودار کرد

به هجران یارم گرفتار کرد

در آن گفتگو بود آن شیر نر

که آوازی آمد از آن بوم و بر

ز ناگه پریزاد افسون نمای

بیامد بر پهلو پاک رای

دعا کرد و گفتش که ای نامور

مکن یاد روی پریوش دگر

که از شک تو من بریدم روان

برو شد همه مرغ و ماهی نوان

سزد گر دل از وی برون برکنی

همه چنگ در دامن من زنی

کزو مهر برگیری ای سرفراز

دمادم از آن پس تو با من بساز

مرا یار دانی و رادی کنی

به خلوت شب و روز شادی کنی

برآشفت ازو سام آزاده خوی

از آن پس بدو گفت کای ماهروی

ز افسون زمانی رخ خود بتاب

از آن پس نما رخ به من بی‌حجاب

بدان تا ببینم رخت بی‌درنگ

به بر درکشم نخل قد تو تنگ

پری‌زاد بنمود رخ چون به سام

دل سام با او نشد هیچ رام

دلش بود در بند آن ماه‌روی

نمی‌شد به افسون‌نما مهرجوی

جهان‌جو چو روی پری را بدید

بساط سخن زین نشان گسترید

که بینم چو رخساره مهوشم

از آن پس ترا من به بر درکشم

چو زو آن پریزاد افسون‌نما

شنید این سخن اندر آمد ز جا

بدو گفت اگر عهد و پیمان کنی

مرا مشکل دل تو آسمان کنی

بیارم پری روی را از نهان

مرا شاد سازی تو ای مهربان

به پیمان دلت را اگر نیست رای

دگر می‌نبینی تو آن دلربای

سپهبد چو بشنید گفتار او

چنین داد پاسخ سزاوار او

که چون ماهوش را ببینم دمی

نخستین بجویم ز تو خرمی

دل عالم افروز گردید شاد

برون آمد از خیمه مانند باد

بزد بال و بر شد به روی هوا

که آرد سمن‌بوی را باز جا

فراوان بر افراز دریا پرید

ز صندوق مه‌رو نشانی ندید

ندانست کو را چه آمد به پیش

دلش ناشکیبا شد از بخت خویش

قبلی «
بعدی »