چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت