فرامرز نامه – بخش ۱۵۰ – رفتن فرامرز به شهر فرغان و کشتن فرغان

چوپرداخت از جنگ نام آوران

همان شیر و آن لشکر بیکران

سپه بر نشاند و بیامد به شهر

از آن جنگ جستن نیامدش بهر

زبان بزرگان ابر شهریار

گشادند از بد در آن روزگار

پشیمان شد از کرده خویشتن

نهفته بیامد ز راه انجمن

نهانی به خانه درون رفت خوار

به چنگ اندرش خنجر آبدار

بزد بر تهیگاه و خود رابکشت

چنان بی خرد مرد بی یار و پشت

زبدخویی و تندی خویشتن

تبه کرد خود را در آن انجمن

سپهدار آن شاه بی دین وداد

بزرگان و مردان فرخ نژاد

چوآگاه گشتند،برخاستند

پذیره شدن را بیاراستند

درشهر فرغان گشادند زود

برون رفت هرکس که داننده بود

پذیره بر پهلوان آمدند

شتابان چوباد دمان آمدند

چو رفتند،بردند پیشش نماز

به شهر اندر آمد گو سرفراز

برآسود در شهر فرغان سه ماه

گهی باده گه گوی و نخجیرگاه

وز ایشان گزین کرد یک نامدار

بزرگ و سرافراز و با گیرودار

به نام وگهر او زچیپال بود

جوان و خردمند و با یال بود

بدان شهر فرغان ورا شاه کرد

یکی عهد بربست وآگاه کرد

که هر سال بدهد زپر چرم گاو

همه زر سرخ از پی باج وساو

از آن پس برآراست آن شیرمرد

برآورد از لشکر از راه گرد

عنان کرد پیچان به راه درنگ

رسیدند نزد که قاف،تنگ

درآن دشت،مردان،فراوان بدند

به رخسار چون ماه تابان بدند

ولیکن سروپا وتن پر زموی

همه سر وبالا همه ماه روی

به تک تیزرو همچو باد دمان

گریزان زمردم چو تیر از کمان

از آن نامداران ایران سپاه

براسبان تازی و پوینده راه

که هنگام رفتار،پران عقاب

نرفت از پی اسبشان در شتاب

بسی با کمند و کمان تاختند

بسی بند و نیرنگ ها ساختند

کزیشان یکی را به بند آورند

بر پهلوان بلندآورند

زهامون برآمد یکی تیره دود

نیامد از آن تاختن هیچ سود

همه مانده گشتند و بازآمدند

پر از درد ورنج و گداز آمدند

بخندید گرد جهان پهلوان

چنین گفت با مهتران و گوان

که این مردمان را به خم کمند

جهان دیده هرگز نیارد به بند

شما رنجه گشتید و خود با ستور

نه عزم ژیانست یا نره گور

شنیدم که این مردمان را به نام

بزرگان و دارای گسترده کام

بدانند و نسناس خوانند شان

همان مردم دیو دانندشان

بگفت این و بگرفت راه دراز

بیامد به نزدیک دریا فراز

زیک دست،دریا زیک دست،کوه

شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه

دو مه بر لب ژرف دریا بماند

زهر گوشه ای کاروانان بخواند

به ده ماه،کشتی فراوان بساخت

به دریا درون بادبان برفراخت

روان کرد کشتی به دریای تند

درو باد با وی نکرد هیچ کند

برآمد به خوبی وبا فرهی

از آن ژرف دریا به تخت مهی

بیاورد تخت از بر لاله زار

نشست از بر رود با میگسار

بخورد و بخفت و برآمد فراز

به دل خرم از رنج راه دراز

قبلی «
بعدی »