فرامرز نامه – بخش ۸۹ – گرفتن فرامرز،حصار را و کشتن طورگ

ز دژ در گشادند و شیر دمان

بیامد به بالای دژ در زمان

چنین گفت با بچه،جنگی پلنگ

که ای پرهنر بچه تیز چنگ

ندانسته در کار،تیزی مکن

بیندیش و بنگر زسر تا به بن

به گفتار شیرین بیگانه مرد

بویژه به هنگام جنگ و نبرد

شتاب،آن زمان بازدان از درنگ

مشو ایمن و سر میاور به تنگ

پژوهش نما و بترس از کمین

به ژرفی نهاد سخن بازبین

که در پرده دوستی،دشمنی

توان کرد هنگام مرد افکنی

زبیگانگی،مهتر تیزمغز

پژوهش چو ننمود در کار نغز

زنیرنگ دشمن نکرد هیچ یاد

حصاری بدان گونه بر باد داد

فرامرز گردنکش زورمند

بدین چاره خود را به دژ درفکند

کشیدند شمشیر بر تیغ کوه

سپهدار و جنگ آوران هم گروه

فکندند بسیار از ایشان به تیغ

نه روی درنگ و نه راه گریغ

همه کوه از کشته چون پشته گشت

به خون،سنگ و گل یکسر آغشته گشت

به تندی برآمد سپهبد طورگ

بکوشید با پهلوان بزرگ

فرامرز یک تیغ زد بر سرش

دو نیمه بشد در زمان پیکرش

به زخمی که زد بر سرنامدار

برآورد از اسب و مردش دمار

زدریای تیغش چو برخاک،موج

مه خون رسانید مه را به اوج

چو از بحرالماس،خون شد روان

روان گشت با خون زتن ها روان

روان گشت از خون،یکی رودبار

زخون،سرخ گشته دژ و کوهسار

بدان گونه تا تیره شب در رسید

نه دژ بد نه دژبان نه گردان پدید

همه باره دژ بینداختند

بکندند و یکسر بپرداختند

زن و کودکان زینهاری شدند

به نزد سپهبد به زاری شدند

ببخشودشان مهتر نامدار

بفرمود تا بازبستند بار

برفتند و از دژ برآورده گرد

به هامون از آن باره تیزگرد

به شادی به زیرآمد آن شیردل

به خنجر ز سنگ سیه کرده گل

سپهبد چو پردخت گشت از حصار

بزد خیمه در جانب چشمه سار

از آن رزم،کام دل اندوخته

زشادی دو چشم عنان سوخته

به فیروزی مرز و دژ سوی شاه

یکی نامه فرمود با رسم وراه

چو مرغ سیه روی سیمین دهن

به پرواز شد در هوای سخن

زمنقار بر روی کافور خشک

بیامیخت در معانی به مشک

ببارید بر روی کاغذ روان

زدریای فکرت به سر شد روان

زبانش چو از روز بنمود شب

به نام جهاندار بگشاد لب

خداوند دارنده کامکار

جهاندار و جانبخش و پروردگار

که مهر و سپهر و زمان آفرید

زمان وزمین و مکان آفرید

ازو باد بر شاه ایران درود

که دارد زفرش جهان تار و پود

جهانگیر شیر اوژن نامدار

به هر هفت کشور زمین شهریار

شنیده بود شاه خورشید فر

حصاری که بود اندرآن بوم وبر

کجا نسر طایر چو بشتافتی

به دشواری ازوی گذر یافتی

جهاندار تا کرد گیتی پدید

چنان دژ نه کس دید و هرگز شنید

یکی پهلوان بود نامش طورگ

ستبر و قوی و دلیر و سترگ

جهاندار و از خسروان یادگار

پدر بر پدر،خسرو تاجدار

بد از تخمه شاه با آفرین

فریدون شه آن خسرو پاک دین

هم از مرز خرگاه،سالار بود

سپه را ز دشمن نگهداربود

درآن دژ بدان مهتر نامور

نگهدار مرز و دژ و بوم و بر

چواز کار ما آگهی شد براو

زدریا گذشت و به ما کرد رو

سپاهش همه جنگ را ساخته

دل از بیم و اندیشه پرداخته

شبیخون سگالید و آمد دمان

به فر شهنشاه نیکو گمان

بدان گونه از جای برداشتم

که دریا از ایشان به انباشتم

بدان گونه از جای برکندمش

که بی هش به دریا برافکندمش

سرانجام،آن بد بد بدکنش

زدریا به بیغاره و سرزنش

گذشت و تن خویش با چند مرد

به دژ اندر افکند ودر بند کرد

فراوان بگشتیم گرد حصار

نبد جای آویزش و کارزار

چو نومید گشتم از آن سخت جای

مراپاک دادار شد رهنمای

یکی لشکری نزد افراسیاب

بیامد به ناگاه از پیچ وتاب

زکار سپهدارشان شیرمرد

وآن چاره حصن و گاه نبرد

یکایک به نامه درون کرد یاد

نوندی روان کرد مانند باد

دگر گفت از این ها چو پرداختم

سوی هندوان لشکری ساختم

نشینم در این مرز چندان که شاه

چو فرمان دهد برگراییم راه

فراوان از آن مرز با باج و ساو

هم از در ویاقوت، ده چرم گاو

که بود اندر آن دژ نهاده به گنج

فراز آوریده زهرجا به رنج

فرستاد نزدیک شاه زمین

زبان یلان زو پر از آفرین

فرستاده پیمود راه دراز

ابا کاروانی پراز برگ و ساز

چوآمد به درگاه فرخنده شاه

برشاه بردندش از گرد راه

به چهره ببوسید روی زمین

بسی خواند بر تخت و تاج آفرین

به شه داد پس نامه پهلوان

چو برخواند شد شاد و روشن روان

فراوان زدل آفرین کرد شاه

بدان نامور گرد لشکر پناه

هم از رستم و زال وآن دودمان

کزآن گونه پیروز وبخت جوان

بفرمود تا در زمان پس دبیر

یکی پاسخ نامه سازد حریر

بدان پهلوان زاده پرهنر

زدشمن ربوده به شمشیر سر

سرافراز و گردنکش ونامور

زگردان گیتی برآورده سر

سپهدار و پور یل پیلتن

ستون گوان،نازش انجمن

درود از خداوند روزی رسان

به گرشسب و سام نریمان همان

کزین گونه دارند تخم و نژاد

بمانند خوش بخت و فیروز و راد

به ما از تو آمد درود و سلام

زما همچنین باد بر تو پیام

نوشتی هر آنچه تو ای پرهنر

به نامه درون خواندم سربه سر

زتو پهلوان زاده ایدون سزد

نیاید زکردار تو کاربد

چو برخوانی این نامه را بی درنگ

برآرای و برکش سپه سوی جنگ

برو تیز بر هندوان برگذر

به خنجر بشوی آن همه بوم وبر

تهی کن زمین یکسر از جاودان

جهان را برون کن زدست بدان

بخواه آنچه باید زگنج و سپاه

زخواهش نبستست کس بر تو راه

نهاد از بر نامه مهری چو قیر

زعنبر برآمیخته از عبیر

فرستاده را خلعتی داد شاه

کزآن خیره گشتند یکسر سپاه

زاسب و سلاح و زتیغ و کمر

همان یاره و طوق با تاج زر

زخوبی فراوان پیامش بداد

فرستاده را شد دل از شاه،شاد

زمین را ببوسید و برجست و رفت

بسیجید سوی فرامرز تفت

بیامد بزودی بر پهلوان

ابا نامه خسرو خسروان

ببوسید و بنهاد نامه برش

ثنا خواند بر شاه و بر لشکرش

چو برخواند نامه،سرافراز مرد

بسی آفرین بر جهاندار کرد

بخندید و گشت از شهنشاه شاد

که جاوید بادا بدو تخت وداد

همان مهتران و سران سپاه

شدند آفرین خوان بدان پیشگاه

برآن شادی از جای برخاستند

یکی بزم خرم بیاراستند

می ارغوان بود و دل شادمان

جهانی دگر بود ودولت،جوان

فرامرز در دست،جام شراب

به رخ داده از رنگ می جام آب

رخش عکس افکنده بر جام می

گل ولاله و نسترن زیرپی

زخورد و زبخشش به روز دراز

نیاسود یک دم دل سرفراز

یکی ماه زین سان ببخشید و خورد

به دل نامدش رنج و تیمار و درد

قبلی «
بعدی »